🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_149
✍🏻
#فاطمه_شکیبا
اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی پشیمان
نیستم؛ شام فلافل خورده ایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقت اند.
البته
قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛ عمه و راضیه
خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک
مانده ام، دفترم را درمی آورم و نقد آخرین کتابی که خوانده ام را مینویسم.
وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیله ای برای قرعه میگردند؛
حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی به جمع خندانشان میاندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛ عمه
میزند سر شانه ام: چقدر مغرور!
و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و میچرخاند؛ خودکار بعد از چند دور
چرخیدن، میخورد به پای علی.
حامد پیروزمندانه میخندد و آستین هایش را بالا
میکشد: خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟
- حقیقت!
- خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟
حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه
حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند.
- خوب علی آقا! یه سوال سادست! تاحالا عاشق شدی؟
علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه
سنگینی! همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثلا به دفترم خیره شده ام اما
هیچ از نوشته هایش نمیفهمم!
↩️
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃