[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هفدهم در سالن بیمارستان 🏥گوشه ای نشسته بود نیم
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید _آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟😨 _نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکر خطر رفع شد😊 مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد _میتونم پسرمو ببینم😢 _اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون😊 مریم تشکری کرد مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست😔 مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود 😣با دستانش سرش را محکم فشار می داد با قرار گرفتن لیوان آبی🍶 مقابلش، سرش را بالا گرفت نگاهی به مریم که با لبخند😊 اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد _حالت خوبه عزیزم😊 _نه اصلا خوب نیستم😣 مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگر ان برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد... _من حتی اسمتم نمیدونم😊 _مهیا😔 _چه اسم قشنگی☺️ مهیا بی رمق لبخندی زد _نگاه مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد😊👌 اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد _ای وای میدونی الان ساعت چنده الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم گوشی 📱که به سمتش دراز شده بود را گرفت و شماره مادرش را تایپ کرده📲 مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد... و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد... تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست😣 نمی خواست چیزی ببیند چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه😢 همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد... 🍃ادامہ دارد....