🌸بِسمِ ربِّ الشهداء و الصِّدیقین🌸
😭 تو شهید نمی شوی !!!
داستان شنیدنی شهید محمدحسین یوسف الهی، شهید حاج حسین بادپا، شهید محمدرضا کاظمی زاده
🌺 قسمت دوم
✅ روز بعد در محوطه قرارگاه محمدرضا کاظمی زاده را دیدم سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من از ماشین که پیاده شد مرا صدا زد گفت: حسین بیا اینجا
🍀جلو رفتم بی مقدمه گفت:
حسین شما شهید نمی شوید!!!
😳 رنگم پرید فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود برایم خیلی مهم بود.
🌺گفتم: چرا؟ حرف دیگر نبود بزنید؟
🍀گفت: همین که گفتم.
🌺گفتم: خب دلیلش را بگویید.
🍀گفت: خودت خوب میدانید.
🌺گفتم: نه نمیدانم شما بگویید.
🍀گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی، درست است؟
🌺گفتم: خب بله!
🍀گفت: بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی، آدمی که می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد.
حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم.
🌺گفتم: کی گفته؟
🍀محمدرضا به من گفت که دیگر صحبت نکن و در این لحظه با ناراحتی سوار ماشینش شد و رفت.
✅ با این کارش حسابی مرا در فکر برد. آخر چطوری فهمیده بود!!!
آن شب که همه خواب بودند تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمی توانست به محمدرضا کاظمی زاده چیزی بگوید.
چون او اهواز بود و به محض ورود بدون اینکه با کسی هم کلام شود یک راست به سمت من آمد.
✅ از همه مهم تر چطور دقیق می دانست که من بیست و پنج دقیقه خوابیده بودم!!؟
😔 تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود هر چه فکر می کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم.
🌺 بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی زاده را دیدم به او گفتم: چند دقیقه با شما کار دارم.
🍀گفت: چیه؟
🌺گفتم: راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم.
🍀گفت: بگو
🌺گفتم: حقیقتش را بخواهی بدانی، آن روز درست گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم چطور شد که خوابم برد.
🌺گفتم: آن روز می خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف میزنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.
🍀گفت: خب حالا چه می خواهی بگویی؟
🌺گفتم: هیچی، من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیده ای؟
🍀گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باشید، فقط بدان که شهید نمی شوید!!!
🌺گفتم: تو را به خدا بگو باور کن چند روزی است که این موضوع کلافه ام کرده است.
🍀گفت: چرا قسم می دهی، نمی شود بگویم.
🌺گفتم: حالا که قَسَمت دادم ترا به خدا بگو.
🍀مکثی کرد و با تردید گفت: ...
ادامه دارد ....
👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉
#مرد_میدان
#حاج_قاسم
#گلزار_شهدای_بین_المللی_کرمان
#اللهم_ارزقنا_شهادت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@ya_zahhra_313