فلق در سینه اش
آتش فشانِ صبح گاهی داشت
که خون آلوده
پیغام از کبوتر های چاهی داشت
مگر خورشید را هم
می توان خاموش کرد آخر
کسی از تیره ی شب
در سرش افکار واهی داشت
عبایی روی خاک
افتاده بود از خاک خاکی تر
که در آن
نخ نما آغوش، اسرار الهی داشت
چه بنویسم از آن گودال
از آن قعر السجون از زخم
از آن زندان که
حکم روضه های قتلگاهی داشت
◼️ آجرک الله یا صاحبـ💔 الزمان
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
@ya_zahhra_313