‌ ▪️می‌گفت: وارد مدینه که شدم، چشمم به یه جوونی افتاد که از شدت زیبایی‌اش ماتم برد! از یه نفر پرسیدم: این آقا کیه؟! جواب داد: حسن؛ پسر علی بن ابی طالب. ▪️من به علی، به خاطر داشتن همچین پسری حسودی‌ام شد؛ رفتم جلو گفتم: تو پسر ابوطالبی؟! فرمود: نه من نوه ایشونم. جلوی چشمش دوبار خودش و پدرش رو نفرین کردم! ▪️حسن بن علی، منتظر موند تا حرفام تموم بشه؛ بعد یه طوری که انگار هیچی نشنیده بود بهم گفت: _ به نظر میاد اینجا غریبید؛ اگه خواستید اسبتون رو عوض کنید یا هروقت هرچیزی نیاز داشتید حتما روی کمک من حساب کنید. ▪️از خجالت وا رفتم! دیگه روم نشد تو صورت کسی نگاه کنم چه برسه به جواب، یا حتی یه تشکر خشک و خالی!... ▪️درحالی که قلبم فریاد میزد تا حالا هیچ کسی رو به اندازه این آدم دوست نداشته، قدم‌هام رو تند کردم و با سرعت از اونجا دور شدم!... | میزان الحکمه، ج ۱، ص ۳۲۸