آمد و چون خواب پیش چشم های من نشست دست هایم را گرفت آن آرزوی دوردست با نگاهی بغض هایم را در آغوشش گرفت شعر خواند و در صدایش "دوستت دارم" شکست.. هم به خنده خواند : آخر دور ما هم می رسد هم به گریه گفت : دلگیرم از این دنیای پست "عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست" زیر لب این بیت حافظ را برایم خواند و بعد.. چشم هایش را که در من خیره بود آرام بست خواستم از خستگی هایم بگویم پیش او آمدم لب وا کنم دیدم که او هم خسته است..