﷽ رمان زندگے نامه و خاطراتے از •┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈ 🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 فصل 2⃣ قسمت 3⃣ 🔷 توی خیمه برای یکی از بچه ها جشن تولد گرفتن🎂🎈 شروع کردند مسخره بازی ، کیک و موز با پوست رو ریختن توی شیر برنج☹️ رانی هم قاطیش کردن😐😬 بادست کثیف به هم می زدن تاجایی کثیف کاری شد که دیگه کسی لب به خوراکیا نزد ... فقط محمد حسین نشست به خوردن 😁✊ روز تولد بچه ها پیامکِ 💌 تبریک می فرستاد. شیرینیِ تر می خرید و همه رو دور هم جمع می کرد🎊 🔹وسط این شیرین کاریاش زبونِ امر و نهی هم نداشت عمل می کرد✌️ وقتی آقا درباره ی اقتصاد مقاومتی گفت ، رفت گوشی ایرانی خرید 🇮🇷😍 مراسم جشن بود برقارو خاموش کردند و سینه زنی و گریه ☹️ بلند شد برقارو روشن کرد و گفت : این مسخره بازیا چیه؟ آقا گفته در شادیِ ائمه شاد باشید و در غمشون سوگوار☝️ کتاب هدیه می داد، خودش هم زیاد میخوند 📚 مغزش پر بود. کتاب های پونصد صفحه ای به درد نخور نمی داد. می رفت ساندویچیاشو برام پیدا می کرد.📙 هیچوقت نگفت که ریشتو تیغ نزن ، آهنگ گوش نکن یا شلوار پاره نپوش.☺️ 🔹اگه باهاش می گشتی ناخود آگاه نماز اول وقت خون می شدی ، بدون اینکه یک کلمه بهت بگه غیبت نمیکردی هر وقت قرار بود ببینمش از روز قبل ریشهامو نمیزدم و یه لباسِ سنگین می پوشیدم👔 اینو هم بگم که فقط دو✌️جا وارد عمل شد ... یه بار زبونی و یه بارم فیزیکی 😬👊 زبونیش بر می گرده به اینکه اصلا بلد نبودم قرآن بخونم 😓 یکی از هم خونه ای هاش به قران مسلط بود. بیشتر از شش ماه باهام کار کار کرد 📖😊 🔹امر به معروف فیزیکیش هم منحصر به فرد بود😁✌️ توی خونش قانون گذاشته بود هرکی فحش بده فلکش می کنیم دست خودم نبود 😩 راه به راه مثل نقل و نبات فحش می دادم 😬😐 می شد روزی بیست بار فلکم می کردن 😭 پاهامو میگرفتن بالا و با کابل ضبط صوت می زدن 😩 اوایل دم رفتن بالای پله های زیرزمین فحش می دادم و فرار می کردم تا دلم خنک بشه 😬✌️ با این وجود دوست داشتم دائم برم خونشون ☹️😁 🔷 بعد ها بابت هر فحش پول می گرفت و رانی می خرید برای بچه ها. با همین رفتارا کم کم فحش دادن رو گذاشتم کنار🙂👌 ادامه_دارد ... ✍ •┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈ eitaa.com/yadegaranir ایتا sapp.ir/yadegaranir سروش