﷽
رمان
#عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 2⃣
قسمت 3⃣
🔷 توی خیمه برای یکی از
بچه ها جشن تولد گرفتن🎂🎈
شروع کردند مسخره بازی ،
کیک و موز با پوست رو ریختن
توی شیر برنج☹️
رانی هم قاطیش کردن😐😬
بادست کثیف به هم می زدن
تاجایی کثیف کاری شد که دیگه
کسی لب به خوراکیا نزد ...
فقط محمد حسین نشست
به خوردن 😁✊
روز تولد بچه ها پیامکِ 💌
تبریک می فرستاد.
شیرینیِ تر می خرید و
همه رو دور هم جمع می کرد🎊
🔹وسط این شیرین کاریاش
زبونِ امر و نهی هم نداشت
عمل می کرد✌️
وقتی آقا درباره ی اقتصاد
مقاومتی گفت ، رفت گوشی
ایرانی خرید 🇮🇷😍
مراسم جشن بود
برقارو خاموش کردند و
سینه زنی و گریه ☹️
بلند شد برقارو روشن کرد و
گفت : این مسخره بازیا چیه؟
آقا گفته در شادیِ ائمه شاد
باشید و در غمشون سوگوار☝️
کتاب هدیه می داد، خودش هم
زیاد میخوند 📚 مغزش پر بود.
کتاب های پونصد صفحه ای
به درد نخور نمی داد.
می رفت ساندویچیاشو برام
پیدا می کرد.📙
هیچوقت نگفت که ریشتو تیغ
نزن ، آهنگ گوش نکن یا شلوار
پاره نپوش.☺️
🔹اگه باهاش می گشتی
ناخود آگاه نماز اول وقت خون
می شدی ، بدون اینکه
یک کلمه بهت بگه غیبت نمیکردی
هر وقت قرار بود ببینمش
از روز قبل ریشهامو نمیزدم و
یه لباسِ سنگین می پوشیدم👔
اینو هم بگم که فقط دو✌️جا
وارد عمل شد ... یه بار زبونی
و یه بارم فیزیکی 😬👊
زبونیش بر می گرده به اینکه
اصلا بلد نبودم قرآن بخونم 😓
یکی از هم خونه ای هاش
به قران مسلط بود.
بیشتر از شش ماه باهام کار
کار کرد 📖😊
🔹امر به معروف فیزیکیش هم
منحصر به فرد بود😁✌️
توی خونش قانون گذاشته بود
هرکی فحش بده فلکش می کنیم
دست خودم نبود 😩
راه به راه مثل نقل و نبات
فحش می دادم 😬😐
می شد روزی بیست بار
فلکم می کردن 😭
پاهامو میگرفتن بالا و با کابل
ضبط صوت می زدن 😩
اوایل دم رفتن بالای پله های
زیرزمین فحش می دادم و فرار
می کردم تا دلم خنک بشه 😬✌️
با این وجود دوست داشتم دائم
برم خونشون ☹️😁
🔷 بعد ها بابت هر فحش
پول می گرفت و
رانی می خرید برای بچه ها.
با همین رفتارا کم کم
فحش دادن رو گذاشتم کنار🙂👌
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش