📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۰ ) ... بابا و مامان از سمنان آمده بودند. جایی در تهران قرار گذاشتیم و من خودم را با ماشین عمو به آن‌ها رساندم. سر ظهر بود و مغازه‌ها یکی در میان تعطیل بودند. چند خیابان را بالا و پایین کردیم تا بالاخره جنس‌مان جور شد. یک دسته‌‌گل و یک جعبه شیرینی شد نمادِ دلیل رفتن‌مان به خانه عمو. همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. بابا مقدمات را خوب جفت و جور کرد. تا گفت فامیلیم و می‌خواهیم فامیل‌تر بشویم، لبخند نشست روی صورت همه. قرار بله‌برون را گذاشتند و یک صلوات و دعای مادر، شد مُهر تأییدش... ... مثل گنجشک‌هایی که به دامِ خانه آدم‌ها می‌افتند و خودشان را به آب و آتش می‌زنند که راهی برای رهایی پیدا کنند، قلبم در سینه می‌تپید و جایش تنگ بود. گهگاه فاطمه را با آن نگاهِ بی‌انتهای شرمگینش نگاه می‌کردم. خواستگاری که تمام شد، بابا و مامان راهی سمنان شدند. بابا نگذاشت با ماشینِ عمو برسانمشان! می‌گفت با این حال و روزِ عاشقی و فکر و خیال زندگی مشترک، نگرانِ تنها برگشتنت هستم! یعنی عاشق شده‌ام؟ ای ثانیه‌ها مرا تب‌آلود کنید! سرتاسر خانه را پر از عود کنید چشمان حسود کور، عاشق شده‌ام اسپند برای دل من دود کنید ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh