لباس ســبــز و مقدس پــاســداری بی نــهایـت برازنده اش بــود.آرزو داشتـم یک بار بــاهمین لباس به خانه بیاید و یک دل ســیــر تماشایش کنم.اما بنا به دلایلی غیرممکن بود.
هرسـال در جــوار گلستان شــهدای نـجف آبــاد مانوری برگزار میشد.در آن قسمت اتوبوس های شــهری تــردد نداشتند.
به عشــق دیدنش چــند کیلومتری را مـیدویدم تــا سریعتر بــه جایگاه برسم و فــقــط بــرای چـند لحظه توی لبـاس پاسداری نگاهش کنم.اینقـدر ابـهت و وقــار داشت که از ســر شوق اشـک می ریـختـم.
یک روز به من گفت خانم جــان ،این درجــه ها روی شـونه مــن سنگینی مـیکنه.من بایــد برم ســوریــه و تـکلیفمو انـجـام بـدم.چــون بر مــن واجب هسـت.اما قــول میـدم وقتی بــرگشتم بــاهمـین لباس بیام خـونه و تــو یه دل سـیر تمـاشایـم کنی. او رفت و حسرت دوباره دیدنش در آن لباس را بر دلم نشاند....
🖋همسر شهید علیرضا نوری