#دلنوشته
بسم رب الشهدا و الصدیقین...
سلام آقامحسن
خبر اسارتت که رسید، میدانستم امیدی به آزادی نیست. چقدر دلم به حال مادر، پدر ، همسر و فرزندت آتش گرفت و سوخت. چند روز تا یادم میافتاد که اسیر شده ای میگفتم وای به حال مادرش. کاش شهید بشه.
خبر شهادتت چقدر تلخ بود و در عین حال ...خوشا به سعادتت.
دل دیدن عکسهای اسارت و شهادتت را نداشتم و ندارم. چقدر دعا کردم پیکرت را تمام و کمال به دست خانوادهات برسانند...
حتی روی دنبال کردن تصاویر و خبرهای تشییعهای باشکوهت را نداشتم... رو سیاهی و هزار شرمندگی.
گذشت و گذشت تا... به فکر افتادم از میان شهدا دوست و رفیقی پیدا کنم. یبار اقدام کردم. تو کتاب فروشی بین قفسهها چشم چرخاندم و چرخاندم و... هیچ. ولی خب دست خالی هم برنگشتم. اما آن چه میخواستم نشد. دفعه بعد که مسیرم به کتاب فروشی افتاد، " سربلند" روی جایگاه کتابهای ویژه و پراقبال بود. درباره شهدا آنهایی را بیشتر دوست دارم که به روایت همسرشهید هستند. نگاهی انداختم و به روایت همسرشهید به چشمم نخورد. ولی خب خریدمش.
تا دو هفته توی کتابخانهام بود. تا اینکه بیکتابی کار خودش را کرد. نشستم به خواندن و... خدای من.
دلم نمیخواست تمام شود. تا جایی که میشد کش دادم خواندنش را. منی که کتاب بیش از سه روز در دستم دوام نمیآورد.
حس عجیبی در دلم میگوید تو همان دوست و رفیقی که باید.
باور اینکه بعد از آن دلخوری و کنارهگیری تو نجات دادی دلم را، سخت است.
آقا محسن که آخرش روسفید شدی، برای روسفیدی من و همه دعا کن در محضر حضرت صدیقه علیهاسلام.
میخواهم کاری کنم که بشود من هم سر به راه شوم. میخوام بنویسم از خوبیها و ... خودت میدانی.
میخواهم به جایی برسم... خودت کمک کن. که تو آبرو داری نزد خدا و ۱۴ معصوم. کاش دعا کنی برای رهایی و عقبت به خیریمان.
ورد زبانم شده این روزها؛
گر میروی بیحاصلی، گر میبرندت واصلی.... رفتن کجا؟ بردن کجا؟
@najz_ir
@yadmanshohada