ساعت از حوالی نیمه شب گذشته که علی وارد روستایی حوالی ورامین میشود. در میزند. تا باز شدن در، دست به کار میشود و در صندوق عقب ماشینش را باز میکند. ، گوشت، مرغ و خلاصه همه ملزومات یک زندگی را پشت در میگذارد. در باز میشود و مردی جلوی در ظاهر میشود. از شرمندگی سرش را پایین می اندازد. چشم راستش نابیناست وپلکش بسته و چشم چپش هم در وسط پیشانیش است. این چهره مادرزادی، از همان کودکی او را از نعمت زندگی عادی محروم کرده بود در اوج فقر و نداری عزلت نشین شده بود. و چند ماهی هم میشد که از کار، بیکارش کرده بودند. اگر خدا علی را سرراهش قرار نداده بود.... سرش را بالا میگیرد و از ته دل برایش دعا میکند؛ جوون! الهےهر چی از خدامیخوای بهت بده. دست به خاکستر بزنی طلا بشه." و چقدر دعایش خالصانه بود. شهید علی امرایی 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran