منطقه که بودیم با یک تانکر، آب خوردن می‌آوردند. پیراهنم کثیف و گلی شده بود. رفتم طرف تانکر. هنوز شیر آب را باز نکرده بودم که مجتبی آمد و گفت: پیراهن رو بدید من، ببرم تو رودخونه بشورم. اون‌جا آب زیاده و راحت تمیز می‌شه. از کارم شرمنده شدم. پیش خودم گفتم: یه روز من معلمش بودم، حالا اون معلم من شده! 🌷 شادی روحش پنج صلوات @yadyaaran