📌الآن وارد خاك عراق شديم چون حضرت ابا عبد الله عليه السّلام به من خير مقدم فرمودند.
🔰علامه طهرانی رحمه الله علیه
💢يكى از دوستان چنين نقل مىكرد كه: «در ماشين نشسته و مشرّف به كربلاى معلّى مىشدم، سفر من از ايران بود. در نزديكى صندلى من جوانى ريش تراشيده و فرنگى مآب نشسته بود لهذا سخنى بين ما و او ردّ و بدل نشد.
💢ناگهان صداى اين جوان دفعتاً به زارى و گريه بلند شد. بسيار تعجّب كردم، پرسيدم سبب گريه چيست؟
💢گفت: پس اگر به شما نگويم به چه شخصى بگويم. من مهندس راه و ساختمان هستم. از دوران كودكى تربيت من طورى بود كه لامذهب بار آمده و طبيعى بودم و مبدأ و معاد را قبول نداشتم فقط در دل خود محبّتى به مردم ديندار احساس مىكردم خواه مسلمان باشند يا مسيحى يا يهودى.
💢شبى در محفل دوستان كه بسيارى بهائى بودند حاضر شدم و تا ساعتى چند به لهو و لعب و رقص و غيره اشتغال داشتم. پس از گذشت زمانى در خود احساس شرمندگى نمودم و از افعال خودم خيلى بدم آمد ناچار از اطاق خارج شده به طبقۀ فوقانى رفتم و در آنجا تنها مدّتى گريه كردم و چنين گفتم: اى آنكه اگر خدائى هست آن خدا توئى، مرا درياب.
💢پس از لحظهاى به پائين آمدم. شب به پايان رسيد و تفرّق حاصل گرديد. فرداى آن شب به اتّفاق رئيس قطار و چند نفر از بزرگان براى مأموريّت فنّى خود عازم مسافرت به مقصدى بوديم، ناگهان ديدم از دور سيّدى نورانى نزديك من آمده به من سلام نمود و فرمود: با شما كارى دارم، وعده كردم فردا بعد از ظهر از او ديدن كنم. اتّفاقاً پس از رفتن او بعضى گفتند: اين بزرگوار است و چرا با بىاعتنائى جواب سلام او را دادى؟ چون وقتى كه آن سيّد به من سلام كرد گمان كردم او احتياجى دارد و براى اين منظور اينجا پيش من آمده است.
💢از روى تصادف رئيس قطار فرمان داد كه فردا بعد از ظهر كه كاملاً تطبيق با همان وقت معهود مىنمود بايد فلان مكان بوده و دستوراتى چنين و چنان به من داد كه بايد عمل كنى، من با خود گفتم بنا بر اين نمىتوانم ديگر به ديدن اين سيّد بروم. فردا چون وقت كار محوّله رئيس قطار نزديك مىشد در خود احساس كسالت كردم و كمكم تب شديدى روى نموده به قسمى كه بسترى شدم به طورى كه طبيب براى من آوردند و طبعاً از رفتن براى مأموريّتى كه رئيس قطار داده بود معذور گرديدم.
💢پس از آنكه فرستادۀ رئيس قطار از نزد من بيرون رفت ديدم تب فرونشست و حالم به حالت عادى برگشت كاملاً خوب و سرحال خود را ديدم، دانستم بايد در اين ميان سرّى باشد، از اين روى برخاسته به منزل آن سيّد رفتم،
💢به مجرّد آنكه نزد او نشستم فوراً يك دوره اصول اعتقاديّه با برهان و دليل براى من گفت به طورى كه من مؤمن شدم و سپس دستوراتى به من داده فرمود: فردا نيز بيا، چند روزى همچنان نزد او رفتم. هنگامى كه پيش روى او مىنشستم آنچه از امور واقعه روى داده بود براى من بدون ذرّهاى كموبيش حكايت مىنمود و از افعال و نيّات شخصى من كه احدى جز من بر آنها اطّلاع نداشت بيان مىنمود.
💢مدّتى گذشت تا اينكه شبى از روى ناچارى در مجلس دوستان شركت كردم و ناچار شدم قمارى بنمايم. فردا چون خدمت او رسيدم فوراً فرمود: آيا حيا و شرم ننمودى كه اين گناه كبيره موبقه را انجام دادى؟ اشك ندامت از ديدگان من سرازير شد گفتم:
غلط كردم، توبه كردم، فرمود: غسل توبه كن و ديگر چنين منما؛ و سپس دستوراتى ديگر فرمود.
💢خلاصه به طور كلّى رشتۀ كارم را عوض كرد و برنامۀ زندگى مرا تغيير داد. چون اين قضيّه در زنجان اتّفاق افتاد و بعداً خواستم به طهران حركت كنم امر فرمود كه بعضى از علماء را در طهران زيارت كنم و بالأخره مأمور شدم كه براى زيارت اعتاب عاليات بدان صوب مسافرت كنم. اين سفر، سفرى است كه به امر آن سيّد بزرگوار مىنمايم».
💢دوست ما گفت: «در نزديكىهاى عراق دوباره ديدم ناگهان صداى او به گريه بلند شد، سبب را پرسيدم گفت:
❇️«الآن وارد خاك عراق شديم چون حضرت ابا عبد الله عليه السّلام به من خير مقدم فرمودند».
#معارف #ابا_عبد_الله
@yamahdiadrekni72