🍃 هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد...
خدایا! این مرد معنای پدر را
میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری
میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانه ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکیاش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش
بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان
غرق شادی پدر نگاه کرد:
_بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا...
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه
بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خون بس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از
دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛
حالا هم باید تاوانشو بدی!
_شما با احسان و خانواده ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش
خواهرانه های آیه را میخواست. پدرانه های دکتر صدر را میخواست. این
جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت!