_خیلی وقته تنهام!
ارمیا: اهل رفتن نبودی!
آیه: اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله ی ساده،
رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه!
ارمیا: شما خانواده ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز
سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس
سیدمهدیه، اما شما خانواده ی منید!
آیه: از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟
ارمیا: از هر دو!
آیه: داری مسائل رو با هم قاتی میکنی!
ارمیا: شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر
هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی.
آیه دست زینب را رها کرد و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش
افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد بود دیگر ، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود
، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود
مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست
آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد:
_مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین
رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه
شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم!
ارمیا نگاهش به موهای سپید شده ی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد
گرفت... تک وتوک موهای خرمایی اش هم در آن میان پیدا بود:
_چرا اینجوری شد؟
آیه به پهنای صورت اشک میریخت:
_فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن
م نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مردم، من با
سیدمهدی
مردم
حالا چی میخوای ؟ دنبال چی هستی؟ سه سال تمام
رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟
چنگ زد و روسری اش را از زمین برداشت و دوباره روی سرش کشید.
چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد. دوباره
گریه ی زینب از سر گرفته شد. از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده
بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد.
صدا زد:
_بابا!
آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانه های زینب
گذاشت و فریاد زد:
بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون
آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست!
جمله ی آخر را فریاد زد. هق هق آیه هم بلند شده بود. صحنه ی نمایشی
شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند.
ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت:
_جلو نیا!
ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود:
_اینا چی بود به بچه گفتی؟
زینب دیگر گریه نمیکرد و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد...
ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد. آیه مات شد... محمد
دوید و خود را به زینب رساند.
محمد: شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟
حاج یوسفی: سر همین کوچه
محمد: یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه!
ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت
و دوید... محمد پشت سرش میدوید. به داروخانه که رسیدند شلوغ بود.