❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۹۷❣
تا اذان صبح فقط دعا می خواندم و نذر و نیاز می کردم.
اذان را که دادند برای نماز جماعت بلند شدم. توی یکی از صف ها خودم را جای دادم.
نماز جماعت روح آدم را صیغل می دهد و خیلی فواید دارد. برای اهمیت نماز جماعت گفته شده اگر نماز جماعت سر وقت خوانده نشد صبر کنید و نماز را به تعویق بیاندازید.
چند وقت پیش در مقاله ای خواندم که
پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله)فرمودند :" جبرائیل آن قدر برای نماز جماعت به من سفارش کرده که گمان بردم خدا هیچ نمازی را جز جماعت قبول نمی کند."
سعی می کردم از آن وقت نماز هایم را به جماعت بخوانم و دیگران را هم تشویق کنم.
بعد از نماز زیارت مختصری کردم و به خانه برگشتم.
همگی خواب بودند؛ آهسته راه می رفتم تا کسی بیدار نشود.
چای دم کردم و رفتم نان بخرم.
وقتی برگشتم مادر بیدار شده بود؛ سلام دادم او هم با خوشرویی جوابم را داد.
کم کم مهرداد و دایی هم بیدار شدند.
مادر سفره را انداخت و همگی جمع شدیم.
من برای دایی لقمه می گرفتم و در دهانش می گذاشتم. بنده خدا بخاطر بیماری اش که اتفاقات اخیر هم به او افزوده شده بود حال و روز خوبی نداشت.
مادر هم کم حواسش به دایی نبود و به ما هم خیلی سفارش می کرد.
صبحانه که تمام شد سفره را جمع کردم و مادر هم ظرف ها را شست.
مهرداد برای انجام کاری بیرون رفت.
دایی هم غرق خواب شد.
به اتاق رفتم و خودم را با کتاب سرگرم کردم؛کمی که گذشت مادر وارد اتاق شد.
شربت زعفران در دستش بود و گذاشت روی میز.
از بچگی من از همه بیشتر وابسته به مادر بودم؛ نه این که بچه ننه باشم. وابستگی مان دو طرفه بود.
من غمخوار مادر بودم و او هم همدم من...
رابطه ی مادر و پسری خوبی داشتیم و داریم.
وقتی هم که پدر مُرد؛ مادر خیلی تنها شد و بیشتر به من وابسته شد.
کنارم نشست و نگاهم می کرد. لبخندی زدم و گفتم:
-چیزی شده ؟
با صدای خنده اش دلم غنج رفت .
-نه مادر...
نگاه های مادر را خوب می فهمیدم؛ مطمئن بودم میخواهد چیزی بگوید. دل دل می کرد و ظاهرا نمی دانست از کجا شروع کند.
-مامان میخوای یه چیزی بگی نه؟
آهی کشید و گفت:
-تو که غریبه نیستی مهراد. آره یه حرفی میخوام بزنم که خیلی برام سخته.
-فدات بشم. حرفتو بزن، حالا ازین حرفا داریم باهام؟
-نه پسرم.
-خب پس بگید!
سکوت طولانی اش را کنار گذاشت و گفت:
-راستش داییت دیشب یه چیزی بهم گفت.
-خب؟
-گفت که مهراد منتظر ستاره نمونه. گفت براش آستین بالا بزنید.
اگر بگویم خوشحال نشدم کاملا دروغ گفته ام. همان لحظه خدا را شکر کردم .
-چی بگم والا...
-مهراد جان! حالا که ستاره نشد بیا دختر اقدس خانم رو برات بگیرم ها؟ دختر خوبیه، چادری هم هست .
کمی تردید داشتم چیزی از زهرا به او بگویم. با خودم گفتم الان اگر ساکت بمانم دوباره مانند قضیه ستاره شروع می شود.
مادر که سکوت و تامل ام را دید گفت:
-چیه مادر؟ نکنه کسی رو ...
حرفش را نصفه رها کرد. خواست بلند شود که دستانش را گرفتم و گفتم:
-یه لحظه میشنید؟
-آره عزیزم.
دوباره نشست. نگاهش را به چهره ام گره زد؛ دستانم از استرس سرد شده بود.
هیچ وقت در چنین موقعیتی گیر نکرده بودم. مادر کلافه وار نگاهم کرد و گفت:
-نمیخوای بگی؟
-چرا! چرا! الان میگم.
دستانش را از هم باز کرد و گفت:
-خب بگو!
-راستش چه طوری بگم؟ مَ ... من از یکی خوشم اومده.
خنده اش گرفت . خنده نمی گذاشت درست حرف بزند و بریده بریده گفت:
-خوب بِ ... بسلامتی. کی هست؟ آشناست؟
-نه...
-من میشناسمش؟
-آره...
-خب کیه مادر؟جون به لبم کردی !
-نیلا صادقی...
خنده اش جمع شد و حالت جدی به خودش گرفت.
-همون دختره که بر علیه ستاره شهادت داد؟
-خودشه...
بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد.
فکرش را می کردم چنین می شود!
ادامه دارد...
🦋|
#نویسنده_مبینا_ر|🦋
{•°
@iafatemeh1280°•}☘