❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۵❣
یک هفته قبل از مراسم عروسی مان مهراد آمد. تمام آن یک هفته پر شده بود از استرس و کمبود وقت...
تنها یک روز مانده بود به عروسی، قبل آن لباس عروس را سفارش داده بودیم. ساناز با آرایشگاهی هماهنگ کرده بود.
برای مهراد کت و شلوار خریده بودیم.
مادر مهراد به خانه ی ما آمده بود اما هر چه به خواهر و بردارانش اصرار کردیم آنها هم بیایند قبول نکردند. وقتی برای اولین بار برادر دو قلوی مهراد را دیدم نزدیک بود شاخ در بیاورم.
حتی یک بار هم او را با مهراد اشتباه گرفتم!
آخر شب بود که به همراه مهراد از بیرون آمدیم. مادرم و مادر مهراد به خوبی باهم گرم گرفته بودند.
به مهراد گفتم:
-برو کت و شلوارتو بپوش به مامانا نشون بدیم.
لبخندی زد و قبول کرد.
کمی منتظرش ماندم تا در را باز کرد. زیبایی اش با پوشیدن آن لباس دو چندان شد. مقابلم کمی چرخید و گفت:
-خوبه؟
همان طور که مات و مبهوت قد و قامت رشیدش شدم گفتم:
-خوبه چیه؟ واقعا عالیه!
با نگرانی پرسید:
-بنظرت لباس شهرت نیست؟
به حالش غبطه می خوردم. خیلی از جوان ها را دیده بودم که نه تنها در مجلس عروسی شان بلکه همه جا میخواستند خاص باشند؛ اما مهراد از هر سو با بقیه جوان ها فرق داشت.
او اول رضایت خدا را می سنجید بعد اطرافش را می پایید.
با لبخند گفتم:
-منظورم اون لباس نبود یعنی اینکه خوشگل شدی!
دستش را کشیدم و گفتم:
-بیا بریم دیگه!
تا مادر مهراد نگاهش به ما خورد بلند شد و اول مرا در آغوش گرفت و با لهجه مشهدی اش گفت:
-چه مقبول شدی دخترم. قربانت برم.
لبخندی که بر لبم بود پر رنگ شد و تشکر کردم. مادر و مادر مهراد با دیدنش زبان به تحسین گشودن.
مادر مهراد، مهراد را هم در آغوشش فشرد و گفت:
-الهی فدای قد و بالات برم. کاش این برادرتم سر به راه بشه...
مادر هم از مهراد تعریف کرد و بعد گفت:
-حاج خانوم! پسرا همشون همین جورین. نمیشه برای ازدواج مجبورشون کرد؛ یه موقع حس میکنن که باید یه تکون اساسی به خودشون بدن. این حس کردنه هم متفاوته... دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!
-آخه میترسم خیلی دیر بشه که بسوزه. الان دیگه ۳۰ ساله میشه.
مهراد از بس خنده اش را کنترل کرده بود قرمز شده بود.
مادر مهراد دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و گفت:
-مادر جون! یه خواهشی ازت داشتم.
-جانم؟
-میگم ما یکم از فامیلامون نیومدن. توی مشهدم یه مهمونی جمع و جور هم بگیریم؟ چطوره؟
همگی به من نگاه می کردند حتی مهراد. منکه حرفی نداشتم برای همین گفتم:
-اشکال نداره. یه ماه عسل هم محسوب میشه، کجا از مشهد بهتر؟
دست ام در در دستان اش گذاشت. دستانی که هر پینه و چروکی که بر روی آن بود خاطره ی خودش را داشت.
با مهربانی به من گفت:
-قربانت برم. پس من هماهنگ میکنم بعد عروسی بریم مشهد.
بعد رو به مادر کرد و گفت:
-شما نمیای؟
مادر لبخندی زد و گفت:
-والا منکه خیلی دوست دارم ولی باید ببینیم آقای صادقی مرخصی داره یا نه؟
-اها. به هر حال قدمتون به چشم.
مادر خواست برایمان شام را گرم کند اما وقتی گفتیم بیرون چیزی خوردیم دست کشید و وسایل های خواب را فراهم کرد.
وقتی به اتاق رفتیم یاد آن روز هایی افتادم که تا صبح صدای ناله های مهراد شنیده می شد و البته گاهی هم درد سخت را تحمل می کرد اما به من چیزی نمی گفت.
ادامه دارد...
🦋|
#نویسنده_مبینا_ر|🦋
{•°
@iafatemeh1280°•}☘