❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۸❣
-خب بریم نماز بخونیم.
-کجا؟ این همه مهمونو چیکار کنیم؟
فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم:
-تا حالا دیدی عروس و دوماد توی مراسم عروسی شون نماز بخونن؟
سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
-نه!
-خب منو تو میتونیم اولین نفراش باشیم. به مامان میگم ترتیبش رو بده.
بعد هم به مادر اشاره کردم و به سمتمان آمد. مادر به طرفمان آمد و گفت:
-چیشده؟
-میشه نماز بخونیم؟
چشمانش گرد شد و گفت:
-با این موها؟ این آرایش؟
-من که وضو دارم. اگه یه جایی بشینم و سرمو مستقیم روی زمین نزاریم میتونم نماز بخونم.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
-باشه. ببینم میتونم چیکار کنم.
مهراد با خوشحالی به مادر گفت:
-مامان جان دستتون درد نکنه.
-خواهش میکنم پسرم.
مادر در نمازخانه دو سجاده پهن کرد. همگی هاج و واج ما را نگاه می کردند و نمیدانست میخواهیم چه کار کنیم. مهراد جلویم ایستاد و به او اقتدا کردم.
بعد از خواندن نماز ما خیلی ها به نماز رفتند.
مهراد خیلی استرس داشت که مبادا در مراسم مان گناهی صورت بگیرد. او می گفت:" زندگی که با گناه شروع بشه دعای صاحب الزمان (عج) رو دور میکنه."
با مولودی خوانی مراسم به شور و شوق افتاد.
کم کم زمان شام فرا رسید و نوبت عکس ها شد. مادر کمک کرد چادرم را بپوشم. عکس هایمان هم تقریبا شبیه به هم بود و فقط افرادی که در کنارمان بودند عوض می شدند.
فیلم بردار ها دوربین به دست از شام خوردنمان فیلم می گرفتند و اصلا نفهمیدیم چه خوردیم!
موقع خارج شدن از تالار، دختر بچه ها دور و اطراف من و مهراد راه می رفتند. یکی از دختر ها نزدیکم آمد و با زبان شیرین اش گفت:
-تو چطوری عروس شدی؟
خم شدم و گونه اش را بوسیدم. گفتم:
-ای شیطون! این چه سوالیه؟
خندید و گفت:
-چقدر کار خوب کردی؟ مامان من میگه وقتی خیلی کار خوب انجام بدی عروست می کنیم.
لپش را آهسته کشیدم و گفتم:
-من خیلی کار خوب انجام دادم. تو اگه به مامانت کمک کنی یعنی خیلی کار خوب کردی.
-خوشبخت بشی عروس خانم.
با هم خداحافظی کردیم. مهراد که شاهد ماجرا بود میخندید و در مورد بچه ها حرف هایی می زد.
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. قرار بود بقیه تا خانه ی پدرم پشت ما بیایند.
دسته گلم را از پنجره ماشین بیرون دادم و کمی تکانش دادم. از عروسی مان بیش از حد راضی بودم، شاید دلیل اش هم این بود که شادی کاذب را انتخاب نکردیم.
مهراد با سرعت وارد خیابانی شد. یکهو ترسیدم و به حالت داد گفتم:
-مهراد! چیکار میکنی؟
خندید و دستم را محکم گرفت. گفت:
-نترس! میخوام سرکارشون بزارم. من باید روی مهردادو کم کنم.
خنده ام گرفت و گفتم:
-عجب شیطونی هستی تو! فکر نمیکردم ازین کارا هم بکنی.
-پس چی فکر کردی؟ شوهر شما هیجانیه. زندگی بدون هیجان که کیف نمیده.
چندین خیابان را پیچید. وقتی به پشت سرمان نگاه اندختم دیدم هیچ ماشینی نیست. مهراد جلوی یک آبیموه فروشی ایستاد و بعا از چندی برگشت.
آب طالبی را به دستم داد و گفت:
-امشبو یادت نره! این آبمیوه خوردن داره، باید تا سالها مزه ی این آب طالبی زیر زبونمون باشه.
با خنده گفتم:
-دستت دردنکنه. نترس با این کارات همه چی یادم میمونه. برا نوه هامونم تعریف میکنم.
-نه براشون تعریف نکنی! ازین کارا یاد میگیرن.
-اونوقت اینکارا برای شما عیب نیست؟
خندید و گفت:
-نه! اینا جز شیطنتای مهراده.
بعد از خوردن آبمیوه ها به راه افتادیم. همگی کلافه وار از ماشین هایشان در آمده بودند. وقتی رسیدیم مهرداد و دوستان مهراد حسابی اذیتش کردند.
مادر مرا در آغوش گرفت و به داخل خانه رفتیم. آن شب اصلا نخوابیدیم. تمام شب مادر موهایم را از گیره پاک می کرد.
موهایم بخاطر تافتی خورده بود؛ چسبیده بود و ناچارا به حمام رفتم. وقتی از حمام برگشتم اذان صبح را داده بودند. مهراد از خواب برخواست و برای نماز آماده شد.
وقتی که مادر، پدر را برای نماز بیدار می کرد چند کلمه ای بین شان رد و بدل شد و متوجه شدم آنها هم با ما به مشهد می آیند.
مادر مهراد برای رسیدن به مشهد عجله داشت. او میخواست زود تر کارهای مهمانی اش را انجام دهد برای همین مجبور شدیم بعد از صبحانه به راه بیوفتیم.
تا به حال ندیده بودم مادر اینقدر زود وسایل سفرش را مهیا کند اما برای آن سفر به سرعت حاضر شدند و با وجود خستگی راهی مشهد شدیم.
مهرداد و مادرش با ماشین آقا محمد می آمدند و من و مهراد هم با ماشین پدر آمدیم.
وقتی داخل ماشین نشستم از شدت خستگی تا اذان ظهر خوابم برد. صدای مهراد در عالم بین خواب و بیداری را می شنیدم اما قدرت باز کردن چشمانم را نداشتم.
-مهربانو جان! خانم خانما؟
به سختی پلکم را بالا دادم و گفتم:
-چیه؟
دستان گرمش مهمان دستم شد و گفت:
-بریم نماز بخونیم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-خسته ام.
ادامه دارد...