🐪✨🐪✨🐪✨🐪
بسم الله الرحمن الرحیم
ادامه ماجرا....👇
پیامبر به همراه ۳۱۳ نفر از مسلمانها، از مدینه خارج شدند، آنها میخواستند جلوی کاروان تجاری کفار مکه را بگیرند.
مسلمانها رفتند و به منطقه ای رسیدند که معمولا کاروانهای تجاری از آنجا رد میشدند...
به پیامبر خبر رسید که لشکر بزرگی از مکه در راه است آنها آمده اند تا از این کاروان تجاری محافظت کند، لشکری از قریش که چندین برابر مسلمانها بودند اما مسلمانها شمشیر و زره چندانی نداشتند با تعداد خیلی کمی شتر و اسب....
پیامبر یارانش را جمع کرد تا مثل همیشه با آنها مشورت کند..
یکی از یاران پیامبر به نام ابوبکر بلند شد و گفت: "تعداد لشکر دشمن چندین برابر ماست؛ کلی هم تجهیزات جنگی دارند، بهتره برگردیم!!"
مقداد یکی از یاران شجاع پیامبر گفت:" ای پیامبر ما همه ی جان و دل مان همراه شماست، هر دستوری شما بدید ما اطاعت میکنیم و تا آخرین نفس همراه شما میجنگیم..
نه فقط مقداد، خیلی های دیگر هم منتظر دستور پیامبر بودند تا از جان و دل با دشمنان بجنگند....
چه یاران خوبی....چه قدر دلمون میخواست ما هم آن زمان همراه پیامبر بودیم....
برای ادامه فضاسازی داستان بچه ها چند تا بالش را روی هم گذاشتند و چیزی شبیه دایره درست کردند و مثلا شد چاه بدر...
آب این چشمه این قدر صاف و زلال بود که میشد ماه رو توش دید به همین خاطر بهش می گفتند چشمه ماه یا همان بدر....
پیامبر و یارانش کنار این چشمه توقف کردند و کنار آن حوضی ساختند تا آب آن را برای خودشان ذخیره کنند.
صبح روز بعد...
پیامبر ابتدا سپاه را منظم کردند و به سپاهیان توصیه کردند که تا دشمن حسابی نزدیک نشده تیر نیندازند، آخر مسلمانها سلاح زیادی نداشتند...
اول از همه هم یکی از مسلمانها را به سپاه دشمن فرستاد و به آنها پیشنهاد کرد جنگی در نگیرد و آنها به مکه برگردند
اما ابوجهل با غرور خاصی گفت:"شما باید مزه شمشیرهای ما را بچشید...."
یکی از سپاهیان دشمن به نام "اسود" که حسین نقشش را بازی میکرد از همان شمشیر و نیزه هایی که در صحنه نمایش آماده کرده بودند، برداشت و گفت:" من میرم تا از کنار حوضی که یاران محمد هستند آب بخورم و خرابش کنم..."
اسود خودش را به حوض رساند و شروع کرد آب بخورد...
"حمزه" عموی پیامبر که علی نقشش را بازی میکرد آماده شد، که به او ضربه بزند، اما پیامبر مهربان گفت: "اجازه بده آبش را بخورد..."
اسود شروع کرد دیواره حوض( همان بالش های روی هم سوار شده) را خراب کند که....
انگار که پسرها منتظر یک صحنه نمایش بودند که جدای از آنچه واقعیت داستان است درگیر شمشیر بازی خودشان شوند صحنه ای از نمایش که جز طولانی ترین قسمتهای داستان ما شد...
و هر چه من به عنوان راوی سعی داشتم بقیه داستان را تعریف کنم و از ضربه ای که حمزه به اسود زد و نگذاشت به هدفش برسد، بگویم...
اما نه اسود از خراب کردن حوض دست بر میداشت و نه حمزه ضربه مثلا نهایی را میزد
ماجرای شمشیر بازی اسود و حمزه در خانه ی ما تازه شروع شده بود...
💚
#تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
#داستانهای_مسلمانان_صدر_اسلام
#داستان_جنگ_بدر۳