🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#ادامهیقسمت_سی_وسوم
این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش.😭
_ فاطمه، چی شدی؟؟😢
فاطمه_ کجا بودی نامرد؟کجا بودی؟😢
آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا.
_ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی؟ آره؟😟
فاطمه_ به خدا خیلی نامردی حانیه.چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی.کلی زنگ زدم، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی.حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی.😒😢
_ قول میدم دیگه تکرار نشه.حالا گریه نکن. باشه؟😊
فاطمه_ قول دادیاااااا🙁
_ چشششم.😍🙈
با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت
_چشمت بی بلا آبجی جونم.😍
با تعجب پرسیدم
_آبجی؟؟؟😳
فاطمه
_اره دیگه.از این به بعد ابجیمی☺️.
_اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟
فاطمه خندید و گفت
_اره دیگه.حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟😉
_ بلی بلی.اختیار دارید.😌😄
.
.
بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته، مامان امر به رفتن صادر کرد.
بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم.😄😁
.
.
_ مامان. میشه شما رانندگی کنید.
مامان _ باشه.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼