«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#ࢪمآن #به_قلم_بانو #قسمت80 #مهدی ذهنم حسابی درگیر شده بود. رو به بقیه گفتم: - شرمنده واق
کفش هامو نپوشیدم که صدا بده و توی دستم گرفتم. مهدی هم پاورچین پاورچین سمتم اومد و دستمو گرفت و الفرار. توی ماشین نشستیم و هر دوتامون خندیدیم. نگاه کنا کلی مهمون دعوت کردیم خودمون نموندیم. کفش هامو پام کردم و مهدی هم کاپشن شو پوشید و با دیدن چادرم لبخند زد و گفت: - به به دارم عروس می برم . خنده ای کردم و گفتم: - عروس و که فردا می بری. یهو گفت اخ. نگران گفتم: - چی شد مهدی بزن کنار. گفت: - دلم از این همه نگاه خدا که تورو نصیب م کرده از خوشحالی گرفت یکم طول کشید جمله اشو حضم کنم