کفش هامو نپوشیدم که صدا بده و توی دستم گرفتم.
مهدی هم پاورچین پاورچین سمتم اومد و دستمو گرفت و الفرار.
توی ماشین نشستیم و هر دوتامون خندیدیم.
نگاه کنا کلی مهمون دعوت کردیم خودمون نموندیم.
کفش هامو پام کردم و مهدی هم کاپشن شو پوشید و با دیدن چادرم لبخند زد و گفت:
- به به دارم عروس می برم .
خنده ای کردم و گفتم:
- عروس و که فردا می بری.
یهو گفت اخ.
نگران گفتم:
- چی شد مهدی بزن کنار.
گفت:
- دلم از این همه نگاه خدا که تورو نصیب م کرده از خوشحالی گرفت
یکم طول کشید جمله اشو حضم کنم