خاطرات اربعین ۱۴۰۳
علیرضا زمانپور
قسمت چهارم - روز حرکت به سمت عشق
به تو ای عشق، از این فاصله دور سلام🏴
حدود ساعت ۱۰ صبح یکشنبه یک کفش پیاده روی خریدم . حدود ساعت ۱۱ پیش برادر جانباز سهراب حسین زاده رفتم و کمی با هم صحبت کردیم . از من در مورد سفر کربلا پرسید گفتم یکی از دوستانم نتوانست گذرنامه اش را تمدید کند و من به همراه یک نفر بعد از نماز مغرب و عشاء حرکت می کنم. اگر دوست دارید در خدمت هستم . به من گفت عصر بهت خبر میدم. بعد به اتفاق همدیگر رفتیم و ایشان هم از بازار یک کفش پیاده روی خرید.
حدود ساعت ۳ عصر ایشان تماس گرفت و گفت من میام و از من خواست که روز حرکت کنیم گفتم آخه به آقای قاسم پور گفتم بعد از نماز عشاء حرکت می کنم ولی بگذارید باهاش صحبت بکنم ببینم آمادگی دارد که زودتر حرکت کنیم . با آقای قاسم پور تماس گرفتم و گفتم اگه آمادگی دارید ساعت ۵ عصر حرکت کنیم . ایشان گفت مشکلی ندارد برویم
ساعت یکربع به ۵ عصر با خانواده خداحافظی کردم و ابتدا رفتم آقای حسین زاده را سوار ماشین کردم و بعد آقای قاسم پور را سوار کرده و حرکت کردیم .
رفتیم که اسم خود را در لشکر بزرگ امام حسین علیه السلام بنویسیم . امامی که اگر امروز حضور فیزیکی داشت قطعا از مظلومان غزه در مقابل ظلم یزیدیان زمان دفاع می کرد . آقای حسین زاده هم اتفاقا در مسیر راه از لزوم حمایت این لشکر بزرگ از فلسطین مظلوم صحبت می کرد و می گفت یکی از اهداف سفرم حمایت از فلسطین است .
به نظرم سفر اربعین با حمایت از مظلومان فلسطین به ویژه غزه ارزش بیشتری پیدا می کند .
اولین توقف ما برای استراحت کوتاه در رودبار بود که آقای حسین زاده کلوچه فومنی خرید و ما خوردیم . پس از آن اشتباهی وارد جاده قدیم تاکستان شدم . برای نماز و صرف شام توقف کردیم . ماشاء الله خانواده های محترم دوستان به اندازه دو روز وسایل خوراکی برای راه گذاشته بودند . 😁
بعد از صرف شام حرکت کردیم .
تابلو همدان را نشان داد و ما وارد مسیری شدیم که فهمیدیم جاده قدیم است . و ناچار به مسیر ادامه دادیم . در وسط راه نشان را هم زدیم که وارد بزرگراه قزوین همدان شویم ولی فاصله را دورتر نشون می داد از یک شهر گذشتیم ولی از بس جاده خلوت و ناآشنا بود که فکر کردیم برگردیم و مسیر بهتری پیدا کنیم . برگشتیم و آقای قاسم پور از ابتدا از رانندگان سوال کرد که گفتند باید جلوتر بروید . رفتیم اما باز دیدیم انگار مسیر بهتری را نمی رویم . بعد از طی کردن مسافتی دوباره ار رانندگان کامیون سوال کرد که آنها ما را به رفتن از همون مسبر قبلی راهنمایی کردند و گفتتد اگر بخواهید وارد مسیر اتوبان بشوید مسافتش طولاتی تر است . دوباره برگشتیم و وارد شهرشدیم و آنجا هم از افسر گشت انتظامی پرسیدیم و آنها هم گفتند همین مسیر را باید طی کنید . برای همین افتادن در جاده قدیم با همدیگر شوخی هم می کردیم آقا رسول می گفت دیدید دارم شما را از مسیر میان بر می برم و من با شوخی می گفتم بله از شما تشکر می کنیم . شوخی دیگر ما این بود که این اشتباه باعث شد مثلا بدونیم یک شهری به اسم قیدار هم است که باید از آنجا بگذریم . جاده بسیار خلوت بود و ما هم می گفتیم ان شاء الله خیر است . خیلی راه رفتیم و در موکب منطقه ای به نام قره سوء نگه داشتیم و سرو صورت خود را آب زدیم و بعد حرکت کردیم . حدود ۳ صبح به همدان رسیدیم و در یک موکب نگه داشتیم . خیلی خوابمان می آمد ولی منتظر ماندیم تا اذان بزند . ساعت حدود چهار و ده دقیقه اذان زد و ما نماز را اقامه کردیم . آقا رسول گفت من در همین نماز خانه می خوابم . من و آقای حسبن زاده اومدیم داخل ماشین خوابیدیم . کمتر از یکساعت خوابیدیم و حدود ساعت پنج و نیم صبح حرکت کردیم
از همدان رد شدیم و در بین راه در یک موکب نگه داشتیم و چای و لقمه ی موکب را صرف کردیم .
در مسیر همین طوری برای بنزین و استراحت و سرویس نگه می داشتیم و بالاخره حدود ساعت ۱۱ به مرز رسیدیم و ماشین را در پارکینگ ابوذر غفاری متعلق به شهرداری پارک کردیم . همون دم در سوار ماشین شدیم و آقای حسین زاده خیلی سریع با راننده گرم گرفت و کار به گرفتن شماره تلفن راننده آقا نجات انجامید و به من گفتند شماره اش را در گوشی خودم ذخیره کنم و به شوخی بهش گفتند که مهمانش خواهند شد . نجات خوش صحبت هم بود . تا جایی که اجاره می دادند رفت و ما پیاده شدیم و بعد سوار اتوبوس شدیم و چند کیلومتری مرز خروجی پیاده مان کردند . آنجا موکب های بزرگی داشت . نماز جماعت خواندیم و بعد نهار خورده و استراحت کردیم البته مگس های محترم نمی گذاشتند انسان بخوابد . از امام جماعت سوال کردم الان به آن مرز بریم بهتره یا دیرتر گفت : الان هوا بسیار گرم است . ساعت ۵ به بعد بروید
ادامه دارد