یه جسم گرد کوچولو کنار باتری ساعت بهش چشمک میزد.
کیسان ساعت را توی مشتش گرفت و شیشه ماشین را پایین کشد و همانطور که اونو بیرون پرت می کرد گفت: لعنتیا...لعنتیا....تمام مدت منو زیر نظر داشتین...چقدر من ساده بودم... دیگه محاله با اینا کار کنم
تا چند ساعت دیگه رسواشون میکنم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar