نگاهش کن ظاهرش نشان می دهد که اهل مکه نیست او از راهی دور آمده است آن مرد سراغ امام را می گیرد گویا کار مهمی با آن حضرت دارد یاران امام آن مرد را به خدمت امام می آورند آن مرد می گوید؛ ای سرورم من ماموریت دارم تا به شما مژده ی بزرگی بدهم یکی از فرشتگان الهی به من فرمان داده تا پیش شما بیایم. امام که به همه چیز آگاه بود میگوید؛ حکایت خود و برادرت را تعریف کن. آن مرد رو به امام می کند و چنین می گوید: ( من آمده ام تا بشارت دهم که سپاه سفیانی نابود شد من و برادرم از سربازان سفیانی بودیم و به دستور سفیانی برای تصرف مکه حرکت کردیم ناگهان فریاد بلندی در آن بیابان پیچید ( ای صحرای ” بیدا ” این قوم ستمگر را در خود فرو ببر) آن مرد سخن خود را چنین ادامه داد ( پس من با چشمان خود دیدم که زمین شکافته شد و تمام سپاه را در خود فرو برد فقط من و برادرم باقی مانده بودیم ناگهان فرشته ایی را دیدم که برادرم را صدا زد و گفت اکنون به سوی سفیانی برو و به او خبر بده که سپاهش در دل زمین فرو رفت بعد از آن رو به من کرد و گفت به مکه برو و امام زمان را به نابودی دشمنانش بشارت بده و توبه کن. ❌ ادامه در پست های بعدی.... https://eitaa.com/yaranemamzaman313