هدایت شده از شکرالهی
. مادر تعریف می‌کرد: شب‌ها تشت‌های مِسی را از داخل حیاط به داخل ساختمان می‌آوردم، مبادا که دزد آن‌ها را ببرد. یک صبح بیدار شدم دیدم که تشت‌ها نیستند. با تعجب به آقا گفتم: فکر نمی‌کردم که دزد، داخل ساختمان بیاید، چون من دیشب درها را از داخل بسته بودم! پدر می‌گویند: نیمه شب که برای نماز شب بلند شدم، صدایی در حیاط شنیدم. از پنجره نگاه کردم، دزد بیچاره‌ای را در حیاط دیدم که در شبِ سردِ زمستان به هر سو می‌گردد تا چیزی پیدا کند، ولی هیچ چیز پیدا نمی‌کند. من آهسته درِ ساختمان را باز کردم و تشت‌ها را بیرون گذاشتم که دست خالی از خانه ما نرود! . مرحوم حکیم میرزا مهدی