🕊♥️ ❤️🕊 ♥️ پیرمردی با همسرش 🕊در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب همسر پیرمرد ازو خواست تا برایش شانه بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. ♥️پیرمرد نگاهی حزن آمیز 🕊به همسرش کرد و گفت: که نمیتوانم بخرم ⏰حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. 🕊پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد... ♥️پیرمرد فردای آنروز 🕊بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت ⏰و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید ♥️وقتی به خانه بازگشت ❤️شانه در دست با تعجب دید 🕊که همسرش موهایش را کوتاه کرده است ⏰و بند ساعت نو برای او گرفته است . ♥️مات و مبهوت اشک ریزان 🌨همدیگر را نگاه میکردند. 🌨اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است ♥️برای این بود که 🕊همدیگر رابه همان اندازه دوست داشتند ♥️و هرکدام بدنبال ❤️ خشنودی دیگری  بودند. ♥️دست خالی آمدم 🕊شرمنده ات هستم ولی ❤️آنقدر جنم دارم 🕊که خوشبختت کنم 🕊♥️🕊 ❤️🕊 🕊طلا کاظمی https://eitaa.com/yaranemamzaman313