🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆آرزوی شهادت
🌱«عمر و بن جموح» از قبیلهی خزرج و اهل مدینه و مردی دارای جود و بخشش بود. وقتیکه اقوامش برای بار اوّل به حضور پیامبر صلیالله علیه و آله آمدند، حضرت از رئیس قبیله سؤال کردند، آنها شخصی که بخیل بود به نام «جد بن قیس» را معرّفی کردند.
پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: رئیس شما عمرو بن جموح همان مرد سفید اندام که دارای موهای فرفری بود، باشد. او پایش لنگ بود و به حکم قانون اسلامی، از جهاد معاف بود. وقتی جنگ اُحد پیش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهایش سلاح پوشیدند. گفت: من هم باید بیایم شهید بشوم. پسرها مانع شدند و گفتند: پدر! ما میرویم، تو در خانه بمان، تو وظیفه نداری.
🌱پیرمرد قبول نکرد. پسران رفتند فامیل را جمع کردند که مانع او بشوند. هر چه گفتند، او گوش نکرد. او نزد پیامبر صلیالله علیه و آله آمد و گفت: من آرزوی شهادت دارم چرا بچههایم نمیگذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهید بشوم. پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: این مرد آرزوی شهادت دارد، جهاد بر او واجب نیست ولی حرام هم نیست.
🌱خوشحال شد و مسلّح به طرف جهاد رفت. پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولی او بیپروا خودش را به قلب لشکر میزد تا بالاخره شهید شد.
🌱و چون موقع رفتن به جهاد شد دعا کرد: خدایا مرا به خانهام بازنگردان و شهادت نصیبم فرما، پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: دعایش مستجاب شد و او را در قبرستان شهدای اُحد دفن کردند.
✾📚
@Dastan 📚✾