•
قصه غریبی ست این ماجرای عطش
و از آن غریب تر قصه کسی ست که
همه او را ساقی بدانند و چشم همه
برای آب به او باشد، اما کاری از او بر نیاید!
سکینه و رقیه و بچه ها گفته بودند:
آب و هستی ِ عباس آب شده بود و
قطره قطره چکیده بود پیشِ پایشان.
من نمی دانم میان این عمو و آن برادزاده ها
چه گذشته بود که عباسِ ادب،
پیش روی ِ شما ایستاده بود و گفته بود:
آقا تابم تمام شده است...
و شما رخصت داده بودید.
دلتان ولی ناآرام بود
تا آن که صدای استغاثه اش بلند شد که:
اَدرک اُخاک.
من فدای شما،
آن لحظه ای که صدایتان
هلهله دشمن را به آسمان برد:
الان انکسر ظهری و قلّت حیلتی...
خاک بر من.
بدون عَلَم بازگشتید،
بدون علمدار، بدون مشک، بدون سقا،
در برابر نگاه منتظر بچه ها...
فقط به سمت خیمه عباس رفتید و
عمود خیمه را کشیدید.
سلام بر لبهایی که آب را تا ابد شرمنده کرد.
"السلام علیک یا ساقی عطاشی کربلاء..."
#مریم_روستا
@yas_ya_ali