داستان جوان فاسد و امام حسین علیهالسلام
یکی از خطبای ارجمند در قائمیّه اصفهان در ایام نیمه شعبان سال ۱۳۸۹ بر فراز منبر گفت:
دو ماه پیش با جوانی به نام رضا آشنا شدم که سرنوشت خود را برای من تعریف کرد.
گفت:
«من جوانی شرّ بودم.جز نماز و روزه هرکاری انجام می دادم.
شب عاشورا پدر و مادرم به حسینیه رفتند،من به دنبال کثافتکاری خود بودم.
در مسیر خود دختری را سوار کردم که می خواست به حسینیه برود،او را به زور به محلّی بردم و خواستم اورا اذیت کنم.
هرچه گریه و تضرّع کرد و گفت:
«شب عاشوراست»،اعتنا نکردم.
گفت:
«من علویّه هستم،به پاس حرمت مادرم حضرت زهرا سلاماللهعلیها مرا رها کن،اعتنا نکردم.»
گفت:
«بیا امشب با امام حسین علیهالسلام معامله کن، امام حسین علیهالسلام دست عطوفتش را برسر تو بکشد.»
نام امام حسین علیهالسلام در تمام اعماق دلم تأثیر گذاشت،او را سوار کردم و دم در حسینیه پیادهاش کردم.
به خانه برگشتم،تلویزیون را روشن کردم،داستان عاشورا را تعریف می کرد و در نصف صفحۀ تلویزیون تعزیه را نشان میداد که بر سر کودکان تازیانه می زدند.بی اختیار اشکم جاری شد.مدتی نشستم و گریه کردم.
مادرم آمد،تا وارد خانه شد،پرسید:
«رضا چه شده؟»
گفتم:«هیچ»
گفت:
«نه،از همه جای اتاق،بوی امام حسین می آید.»
فردا بیاختیار به حسینیه رفتم.همۀ بچه های محل مرا میشناختند و می دانستند که من اهل هیأت نیستم،چون سرتا پا شرّ هستم.
رئیس هیأت گفت:
«آقا رضا!تو هم حسینی شدی؟گذرنامه ات را بده تو را ببرم کربلا.»
گفتم:
«پول ندارم.»
گفت:
«با هزینۀ خودم می برم.»
به فاصلۀ چند روز رفتم کربلا.همه رفتند حرم،من خجالت می کشیدم.
بالاخره من هم رفتم.
چند ماه بعد هم مرا به مکه برد.از مکه برگشتم،مادرم گفت:
«رضا!دختری برایت درنظر گرفتیم.»
رفتند خواستگاری،روز بعد من رفتم.
دختر برایم چایی آورد،تا چشمش به من افتاد،فریاد زد:
«یا زهرا سلاماللهعلیها! و بیهوش شد.»
وقتی بههوش آمد،گفت:
«دیشب حضرت زهرا علیهاالسّلام را در عالم رؤیا دیدم،عکس این جوان را به من نشان داد و فرمود: فردا من برای تو خواستگار می فرستم، مبادا رد کنی.»
جرعهایازکراماتامامحسینعلیهالسلام..
حیافاطمه🦋غیرت علی
اللهم عجل الولیک الفرج🎗