دستش را انداخته بود دور گردنم سرش را گذاشته بود روی شانه‌ام هق هق میکرد نفسش بالا نمی‌آمد انگار منتظر بود یکی بیاید بنشیند تا با هم گریه کنند تا آن روز حاج حسین را تنها ندیده بودم آن شب همه گریه میکردند بچها به یاد شب‌هایی افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می‌خواند هرکی یک گوشه‌ای را گیر آورده بود برایش زیارت عاشورا میخواند دعای توسل میخواند..!