#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_شانزده
وقتی اسماعیل گفت ملک جاسم مواد و برای یه دختره میگرفته، فکرم مشغول شد...راستش و بخواید ذهنم رفت به سمت فائزه ملکی... دستم و بردم سمت گوشم رفتم روی خط بهزاد... بهش گفتم:
«شنیدی صحبتاش و دیگه؟؟ همین الآن با دکترمون که در پزشکی قانونی مستقر هست هماهنگ کن تا جنازه رو مجددا بررسی کنن و جوابش و بهمون بدن که آیا مقتول از مخدر استفاده میکرده یا نه!»
اسماعیل عظیمی گفت:
_آقا با من بودید؟ یا اینکه با خودتون حرف میزنید؟
+شما به توضیحاتتون ادامه بدید.. به این چیزا کاری نداشته باشید.
_چشم.. بله داشتم میگفتم ، کم کم ملک جاسم به من اطمینان کرد و رفتم خونش. یعنی دعوتم کرد.
+آدرس خونه؟
_سمت حکیمیه بود.
+بنویس دقیق ! کوروکی بکش !
کاغذ و قلم دادم بهش ! آدرس و نوشت و بعد از بازجویی دادم به بچه ها زیر و بمش و در بیارن. به اسماعیل گفتم:
+ملک جاسم دیگه ازت چی میخواست؟
_یک روز بهم گفت براش یه آدم پیدا کنم که بتونه از مرز ردش کنه. یه پیشنهاد مالی کلان بهم داد. چیزی حدود 500 میلیون. گفته بود اگر خودمم بخوام میتونم با خرج اون برم اونور مرز.
+تو چی گفتی؟
_گفتم نمیام.
+کسی رو براش پیدا کردی ؟
_نه آقا.
+ داری دروغ میگی. تو یکنفر و براش پیدا کردی. اون آدمی که برای ملک جاسم پیدا کردی الان در مشهد منتظرشه. اتفاقا همین امروز میخواد ملک جاسم و از مرز رد کنه.
_به حضرت عباس دروغ نمیگم !
صدام و بردم بالا و با مُشت کوبیدم روی میز گفتم:
+وقتی مثل سگ داری دروغ میگی، به دروغ قسمِ حضرت عباس نخور لامصب !! میخوای اسم اون آدمی رو که براش پیدا کردی تا از مرز ردش کنه بهت بگم؟
_آقا دورت بگردم غلط کردم...
چشام و درشت کردم بهش با تهدید گفتم:
+بهت همون اول کار گفتم صادق باش. من از دروغ متنفرم. به خودت کمک کن که پروندت سبک باشه. گفتم یا نه؟
_بله گفتید. شرمندتونم.
+پس غلط میکنی دروغ میگی. چرا خیال میکنی با یه آدم گاگولی عین خودت هست طرفی؟
_شرمنده ام...
روی یه کاغذ یه اسم و نوشتم دادم بهش.. گفتم: «وقتی اسم اون آدم و بهم گفتی، بعدش این کاغذو باز میکنی.»
کاغذ و گرفت بهش گفتم: «فورا اسم اون آدم و بگو.»
گفت:
_اسمش منوچهر هست.
+کاغذ و باز کن.
کاغذ و باز کرد نگاهی بهش انداخت، نگاهی به من انداخت، گفت:
_آقا ببخشید، من نمیدونستم شما همه چیز و میدونید. دیگه راست میگم.
داخل اون کاغذ قبل از اینکه اسم منوچهر و بیاره براش اسمش و نوشتم تا بفهمه ما از همه چیز با خبریم و فقط آوردیمش بازجویی کنیم تا تشکیل پرونده بدیم. البته اسماعیل یه سری ناگفته ها داشت که به دردمون خورد... بهش گفتم:
+ منوچهر و از کجا پیدا کردی؟ باهاش آشنا بودی؟
معلوم بود بدجور ترسیده...گفت:
_راستش وقتی ملک جاسم گفت من یکی رو میخوام تا از مرز ردم کنه یاد منوچهر افتادم که کارش همین چیزا بود. چندباری هم برای همین کارها زندانی شده بود، اما خب همچنان اینطوری امرار معاش میکرد.
وسط بازجویی بودم که عاصف عبدالزهرا بیسیم زد:
_ عاکف / عاصف عبدالزهراء؟
+بگو داداش.
_1000 خبر داده که سوژه رسیده. دستور چیه؟
+ به 1000 بگو تحریکش نکنه. اصلا نزدیکش نشه.. حتما راه و برای سوژه باز کنه و تا میتونه موانع رو برطرف کنه.
عاصف تعجب کرد.. چون نمیدونست چه تصمیمی داریم ! راستش خودمم یه جاهایی هنگ میکردم چرا حاج هادی این کارو داره میکنه و چرا حاج کاظم داره اینطور پیش میره... عاصف گفت:
_آقا مطمئنی؟
+شما کاری نداشته باش !
_اون سمت ردیفه؟
+نگران اون طرف نباش..می افته دست صابر.. اون حواسش هست. از دیشب منتظره تا مهمونش برسن اونجا.
ارتباط من و عاصف تموم شد، به ادامه بازجویی پرداختم.. به اسماعیل گفتم:
+اون ماشینی که داخل پارکینگ فرودگاه بوده، تو برای ملک جاسم تهیه کردی و گذاشتی پارکینگ فرودگاه !! درسته؟
_نه آقا.
+بازم دروغ؟
_آقا به جون مادرم راست میگم.
+مثل اینکه تو آدم نمیشی..باشه! هر طور دوست داری میتونی چرت و پرت تحویل من بدی اما جوری ادیت میکنم تا بفهمی یک مَن ماست چقدر کره داره.. تا چند دقیقه دیگه مشخص میشه که تو راست میگی یا اینکه داری چاخان تحویل ما میدی. اونوقت من میدونم و تو.
آستینام و زدم بالا، از روی صندلی بلند شدم رفتم سمتش. رفتم روی خط بهزاد، گفتم:
+بهزاد، کجایی؟؟ آماده شد؟
_بله حاجی. آماده هست. دارم میام داخل.
ترس رو در چهره اسماعیل میدیدم. صورتم و بردم نزدیک صورتش بهش گفتم «حالا به من دروغ میگی؟ آدمت میکنم.»
از وحشت دستاش میلرزید و هی خودش و روی صندلی جابجا میکرد... به صورتش خیره شدم دیدم فقط پلک میزنه. عرق روی پیشونیش نشسته بود. خانوم ایزدی که پشت سیستم کنترل اتاق بازجویی نشسته بود وَ از دوربین حرارتی وضعیت متهم رو کنترل میکرد، اومد روی خطم.