✅نام داستان: بِن تِن و بچه هامون بقلم: 💠شماره( ۱۳) 🌸تقدیم به بانویی که رمز زندگی من است؛ نرجس (س) و یگانه زیبا نازنینم؛ شادِن 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 او هم ساندویچ اش را می خورد و هم به این فکر میکرد که چه قدرت بزرگی داره،تو دلش گفت: خدا جونم ممنونم که این قدرت زیاد رو بهم دادی چون دیگه عصر پیش دوستام خجالت نمیکشم. پدر نرجس بشکنی زد و گفت: به چی فکر میکنی عسل بابا نرجس:آخه این قدرت ر‌و چجوری بدست آوردم!؟ پدر چهره ی مصممی به خودش گرفت و کفت:ببین دخترم! تو بدست نیاوردی! این قدرت ( پدر این طرف و اون طرفو مشکوکانه نگاه کرد) هییییس🤐 از،مادرت بهت ارث رسیده..اون مرحومم این قدرت رو داشت..که مغز منو محو کنه... نرجس لبخند قشنگی زد و با دستمال گوشه ی لبش پدرش رو که سُسی شده بود ،پاک کرد. 🔸یاسین به تنهایی پشت میز،کامپیوترش نشسته بود و بی هدف پنجره ها رو باز میکرد و با خودش حرف میزد... یاسین: قدرت!! خب من خیلی قدرت دارم حداقل اینکه بین همسالانم بقول بابام؛ دانشِ کامپیوتری ام زیاده... مامان هم که میاد کلا درگیر کارهای خونه اس و تلفن زدناش.. انگار نصف کارهای آژانس رو با خودش میاره خونه ، همیشه خسته اس منم سعی میکنم تو کارا کمکش کنم..بابامم یا اداره اس یا خونه و از خستگی خوابش میره...هر دوشون خیلی کار میکنن و خسته میشن😔😔 نه اشتباه گفتم،هر سه تامون خسته ایم ... بی خیال یاسین... 💠ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/1746468876C2d46f4cdf7