🌹🍃🌸🍃...
#شهیدسربلند
بعد از سربازی یکی دو نفر را نشان کردم برای خواستگاری.
گفت صبر کن.
احساس میکردم خودش کسی را زیر سر دارد.
مشکوک بود سابقه نداشت انقدر با گوشی اش ور برود.
خیلی مرتب و منظم میرفت نمایشگاه کتاب.
عجله میکرد برای رفتن.
روی خط اتوی لباسش حساسیت داشت.
بیشتر پای آینه شانه میکشید به موهایش.
یک روز داشت میرفت بیرون ، پدرش هم خانه بود.
من را صدا زد ، پشت در توی راه پله با خجالت به من گفت که دختری را توی نمایشگاه دیده ، همان علفی بود که باید به دهان بزی شیرین می آمد.
با پدرش صحبت کردم و رفتیم خواستگاری.
آنها هم چون از قبل او را میشناختند بدون سختگیری خیلی زود قبول کردند.
همیشه نگرانش بودم ، بچه که بود میترسیدم توی کوچه با کسی دعوا کنه و کتک بخوره.
بزرگ شده بود و رانندگی میکرد ، مدام سفارش میکردم آرام برود و جلوی ماشینی نپیچد ، نمیخواستم با کسی درگیر شود و بلایی سرش بیاورند.
بهش میگفتم بعضیها دنبال دعوا میگردند.
میگفت نترس من با کسی درگیر نمیشوم.
کف دستم را بو نکرده بودم که می رود و داعش این بلا را سرش می آورند.
از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبومهای پدرش را نگاه کند ، عکسهای جبهه را.
میگفت منم دوست دارم بزرگ بشم برم جنگ.
گاهی تصور میکردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و شهید شده ، دلم میلرزید.
اشکم درمیآمد اما با خودم میگفتم نه هیچوقت این اتفاق نمیافتد.
راضی نبودم ، برای همین هم بار اولی که رفت سوریه به من نگفت.
من ساده باورم شد رفته تهران ماموریت چهل و پنج روزه.
نمیدانم چطور بود که وقتی زنگ میزد کد تهران میافتاد !
برای همین دلم قرص بود.
اما به پدرش گفته بود که به سوریه رفته.
وقتی داشت برمیگشت پدرش گفت آقا محسن تون داره از سوریه برمیگرده.
دهانم باز ماند ، از کجا !
سوریه !
شهید نشدنش را از چشم من میدید.
میگفت خمپاره کنار من خورد و منفجر نشد ، چون تو راضی نیستی من شهید نمیشم.
شبها نور موبایلش را میدیدم که دعا میخواند ، میدیدم که نماز شب میخواند ، در خانه خدا گریه زاری میکند.
قبلترها فکر میکردم حاجت دارد و میخواهد ازدواج کند.
بعد که ازدواج کرد فهمیدم نه حاجتش چیز دیگری است.
عشق شهادت دارد.
هر وقت کارش جایی گیر میکرد و تیرش به سنگ میخورد زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم.
داشتم غذا درست میکردم زنگ میزد که مامان یه یس برام بخون.
کارم را رها میکردم و مینشستم جلدی برایش میخواندم.
میخواست زمینی را که پدرش به او داده بود بفروشد و جای دیگری خانه بخرد.
چهل تا سوره حشر برایش نذر کردم ، سی هشتمی را که خواندم به فروش رفت.
وقتی می آمد خانه مان و میدید دارم قرآن میخوانم به خانمش میگفت ببین مامانم داره قرآن میخونه که شهید نشم.
خون خونشو میخورد و میگفت همین که میان اسمم را بنویسن ،خط میزنند و میگن حجاجی نه.
گریه میکرد و میگفت نکنه کسی رفته و چیزی گفته !
بابا حرفی نزده باشه !
ماه رمضان آخری ده روز مرخصی گرفت و من و پدرش را برد مشهد.
گرم بود.
ظهر که نماز جماعت میخواندیم من را با تاکسی برمیگرداند هتل که اذیت نشوم.
خودش نمیخوابید ، دوباره برمیگشت حرم میایستاد به دعا و نماز.
شب بیست و یکم توی صحن حیاط نشسته بودم.
پیام محسن آمد روی گوشیام قسمم داده بود که ......
🌹🌹🌹
@yassefidd
🥀🥀🥀🥀🥀