🥀نصرت خانم همینکه شنیده بود
کاروانی از، شهر رضا به سمت کربلا
در حال رفتن است اصرار پشت اصرار
که باید برود . آن هم با آن اوضاع بارداری
هرچه پدر و شوهرش گفتندقانع نشد
و گفت :
دیگه نمیتونم بمونم دست خودم
نیست آقا خودش مرا طلبیده .
وبعد دستی به شکم کشید وگفت
شایدهم بخاطر این بچه است .
اشک در چشم هایش حلقه زد
وگفت :
-السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع
هزار فرسخ راه آمده بود ، چند روز
بیحال ومریض ، حالا هم دکترگفته
بچه ات تکان نمیخورد ومرده است!
بی رمق وخسته سوار درشکه شدند
وبه سمت حرم برای زیارت رفتند ...
میچرخید و زیارت میکرد و در
عطر خنکای وصال با اباعبدالله ع
غرق شده بود . شروع به دعا کرد
ازخود بیخود شد ، خود را در
مزرعه ای دید که بانویی بلند بالا و
سراسر نور ایستاده طفل کوچکی
روی دستهایش بود که آن را به نصرت
خانم داد . بوی یاس میداد آن طفل
ماه رو .
وقتی به خودش آمد دید توی حرم
نشسته و شوهرش کنارش و طفلی
که درجان او دوباره زنده شده بود
#شهیدهمترامیگویم
جَزیرھِ_مَجنون
⌈🌙
@yavaranegomnam ○°.⌋