داستان جالب) هرچه کنی بهخود کنی
پسرک برای مخارج تحصیلش،دستفروشی میکرد وازشدت فقر کمکم داشت به فکر ترک تحصیل میافتادتااینکه دراثر کار نیک دختری دوباره برادامه تحصیل مصمم شد
روزی خیلی گرسنه بود(امافقط یکسکه ۱۰ سنتی داشت) رفت درب خانهای را زد تا ازصاحب آن کمیغذا بگیرد
دخترجوانی در را بازکرد
پسرک بادیدن دختردستپاچه شد و بهجای غذا،گفت:کمی آب به من بده
دخترکهمتوجه گرسنگی شدیدپسرک شده بود بهجای آب، یکلیوانبزرگ شیر آورد
پسرک بادلهره پرسید:چقدر بپردازم؟
دخترگفت:پدرومادرم یادم دادهاند برای کار نیک پولی نگیرم
پسرک:بینهایت سپاسگزارم
سالها بعد،دخترجوان بهشدت بیمارشد پزشکان محلی ازدرمانش عاجزبودند لذا اورا برای ادامه درمان به بیمارستان مجهزی در شهر فرستادند
دکترهوارد اتوود کلی امریکایی برای معانیه آمدوگفت:چقدرچهرهاش آشناست؟
بهدکتر گفتنداورا از فلان شهر آوردهاند؛ حساس شد و باکمی دقت، اورا شناخت
دستورداد اورامورد توجهات خاص پزشکی قرار دهند تا اینکه حالش خوب شد
روزتسویهحساب دکترگفت: صورتحساب را نزد من بیاورید
زیرصورتحساب چیزی نوشت و آنرا در پاکتی گذاشت
یک نسخه ازصورتحساب را برای امور مالی و یک نسخه را برای زن بردند
زن ازدیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت و مطمئن بودکه باید مدت زیادی بدهکار باشد تااقساط بیمارستان رابپردازد
خلاصه پاکت رابازکرد و دید زیرصورتحساب نوشته شده :
"بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر بزرگ پرداخت شده است"
زن که یاد آنروز پسرک فقیر و ظرف شیر افتاده بودباگریه گفت:خدایا! شکرت که عشق و محبت را درقلبهای مهربان ودستهای سخاوتمندجاری کردی🙏
🔰
@hatampoori
🌹