🌺 😌 یک روز صبح که برای نماز بیدار شدم😴 در تراس را باز کردم،جا خوردم🤨 علی آقا روی تراس خوابیده بود😳 بدون رو انداز و تشک و پوتین هارو زیر سرش گذاشته بود☹️ شانه اش رو تکان دادم:😟 -علی جان،چرا اینجا خوابیده ای؟🧐 علی آقا بیدار و شد نشست😓 یک عقرب از زیر پوتین هایش به طرف دیوار دوید🤭 گفت:دیشب هرچه به در و دیوار زدم بیدار نشدید😥 پرسیدم:مگه کلید نداشتی؟🤔 گفت:فکر کردم شاید فاطمه خانوم(همسر دوستش)توی هال خوابیده😴درست نبود همینطوری بیام تو😌 🌎🦋شهید علی چیت سازیان🦋🌎 🍃کتاب گلستان یازدهم🍃