💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍
#دو_راهی
❤️
#قسمت_23
-همین که بدونی روح خداوند در وجودته... باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی...
نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت:
-رسیدیم.
مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم. راه افتادیم... روشنک کنار من اومد و گفت:
-خب...اول بریم سر مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
-ابراهیم هادی؟!
-آره.
لبخندی زد و گفت:
-اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه...
-جدا؟؟؟!
-آره... اول اردیبهشت...
-آخی...
به روبه رو اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو ببین چقدر شلوغه!!!
-خب مگه کجاست؟؟؟
-مزار
#ابراهیم_هادی.
-آخی...
-به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این
#شهید خیلی بزرگوار هستن...
رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم. فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزارشهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره اینشهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد
من_روشنک؟؟؟
-جان؟؟؟
-چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟!
روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت:
-
#شهید_هادی همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش
#حضرت_زهرا ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک
#کانال_کمیل هست...
نفسی کشید و ادامه داد ...
-کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه...
-وای چقدر جالب!!!
اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشهی چشمم پایین اومد. شهید راه عشق... سلام بر ابراهیم...رو به
#روشنک گفتم:
-میشه بیشتر راجع به این
#شهید بهم بگی؟؟
-آره عزیز دلم.
-این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا
#شهدا همیشه تو فکرکمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوقالعادهای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتیگیر، والیبالیست حرفهای!
-واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمیکردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر میکردم ادمهای معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید...
-نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه.
-بریم...
راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سرقبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد:
-نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی
#امنیت بمونیم.باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم.
اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
-نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید میدیم...
#شهدای_مدافع_حرم.
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه...
-آخه چی؟؟؟
-راسته میگن بخاطر پول میرن؟؟؟
-نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا اینطور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضیها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده برنمیگرده...
روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت:
-نفیسه حالت خوبه؟
-خوبم...
-آخه داری گریه می کنی...
یک لحظه به خودم اومدم.
-چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه میکنم...ولی نمیدونم برای چی...
روشنک هم شروع به گریه کردن کرد...
من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا...
بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضههایی که داخل قسمت شهدایگمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم
#شهید_خلیلی..
فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش برام میگفت شروع کرد:
-این شهید بزرگوار امربهمعروفه...شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد...
کمی به عکس این شهید خیره شدم.قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!!
- این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن...
-چیزی شده؟؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم...
نویسنده:مریم سرخه ای
@yazahra_arak313