نسیم طراوت 🍃
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۱ در را گشود و دلش پیش اشک هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخ
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۸۲ همچنین صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد : خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم. این بی خبری دیگر داشت جانم را میگرفت و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد : اگه براتون اتفاقی می افتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم! مادرش با دلواپسی پرسید : وارد داریا شدن؟ پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد : نه هنوز! و حکایت به همین جا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم : خونه شیعه های اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن! سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم : نمیذارم کسی بفهمه من شیعه ام! و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید : شما ژنرال سلیمانی رو میشناسید؟ نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خالصه کرد : میگن تو انفجار دمشق شهید شده! قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرمانده هان سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس نفس افتادم : بقیه ایرانیها چی؟ و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد. با خبر شهادت سردار سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه خرابش کرده و این امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد : بچه ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه! برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم : شما برید حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته! و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم سوریه برسد. ادامه دارد...... نویسنده:ف.و @yazahra_arak313