ادامه داستان قبل.....
گفتی پیاده میروم، وقتی پیاده رفتی خار به پایت فرو رفت و خیلی اذیت شدی.
با خودت گفتی من، شیخ عبدالله که درس و بحث خوبی دارم چطور دو ریال ندارم که بتوانم مرکبی کرایه کنم!؟
بعد به فکرت رسید این چه حرفی بود که زدی!؟ این ناشکری است.
خداوند این همه در حق من لطف کرد و....
آنجا پشیمان شدی و گفتی: الحمدلله رب العالمین.
این الحمدلله و شکری که بجا آوردی، همان گوهری است که نزد ما محفوظ مانده و همین نیز به درد تو میخورد.
📙بازگشت