☀️هوالحبیب
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_دوم
🖇
#قسمت_هشتاد_پنجم
بعد از جابهجا کردن خریدهایم به سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم تا نماز ظهرم را بخوانم.
دلم بی قرار دیدن کیان بود .انقدر زوق زده بودم که گاهی فکر میکردم الا از خوشی سکته را میزنم و دیدارمان به قیامت می افتد.
نمازم که تمام شد دوباره و دوباره خدا را بخاطر سلامتی کیان شکر کردم.
آرایش ملایمی روی صورتم نشاندم .
به سمت کمد لباسهایم رفتم .سارافن و دامن زرشکی رنگم با شومیز حریر سفیدش چشمم را گرفت .
سارافنی زرشکی باطرح های سنتی زیبا در لب های آن ،دامن ساده زرشکی رنگ و شومیز سفیدی که سر آستینش چین های ریزی داشت و با پارچه حریر سفید با گل های ریز زرشکی تزیین شده بود
قد دامن نبود و کمی از مچ پایم پیدا بود.ج راب شلواری مشکی ضخیمم را پوشیدم.
روسری زرشکی رنگم را مدل دار بستم و بعد از برداشتن چادر رنگی و موبایلم در آینه نگاهی به خودم انداختم وقتی از پوششم مطمئن شدم به سمت ساختمان خاله شان به راه افتادم.
چند ضربه به در زدم و وارد شدم
زهرا با ذوق به پیشوازم آمد
با دیدنم سوتی زد
_اوه کی میره این همه راهو .چه خوشگل کردی خانوم .
لبخندی زدم
_نه به زیبایی تو عزیزم
پیراهن بلند آبی فیروزه ای با گلهای ریز سفید که سرآستن هایش کش دوزی شده بود و روی آن یک جلیغه کوتاه سفید پوشیده بود.
وای به حال دل عاشق روهام اگر زهرا را با این همه زیبایی میدید.
با صدای زهرا چشم از اسکن کردن او برداشتم
_آقا روهام نمیان؟
مشکوک نگاهش کردم و لبخندی زدم
_تا چند دقیقه دیگه میاد عزیزم
دستپاچه شد
_من برم واست چایی بیارم.
قبل از اینکه من حرفی بزنم سریع غیبش زد.
با لبخند به سمت خاله و پدر رفتم واحوال پرسی کردم.
روی مبل نشستم.پدر جان با مهربانی مرا مخاطب قرار داد
_بابا جان زنگ بزن به پدر و مادرت و خانم بزرگ برای شب دعوتشون کن.هرچند اونا خودشون صاحب مجلسن و نیاز به دعوت ندارند ولی واسه اینکه بی احترامی نشه حتما زنگ بزن
_چشم پدرجون.با اجازه من برم زنگ بزنم
_برو دخترم
به اتاق کیان رفتم و به پدرم زنگ زدم.بعد از چند دقیقه تماس را جواب داد
_سلام بابایی
_سلام عزیزدلم .خوبی باباجون
_ممنونم خوبم .شما و مامان خوبید؟
_ماهم خوبیم عزیزم.باباجون ما غریبه بودیم واست؟
_این چه حرفیه باباجون
_پس چرا تو و اون داداش بی فکرت از ما مخفی کردید که واسه کیان اتفاقی افتاده
حق داشت گله کند در ان روز وحشتناک باید کنارم میبودند ولی من انقدر از غم نبود کیان حالم بد بود که به فکر آن نیفتاده بودم.خجالت زده لب زدم
_ببخشید بابایی من اون دو روز حالم خیلی بد بود ،روهام هم بخاطر اینکه مامان سرزنشم نکنه حتما حرفی نزده .شما تاج سر منید کوتاهی از من بوده،ببخشید
_عزیزم مامانت هم اگه چیزی میگه خوبیت رو میخواد .خیلی دوست داره و نگران زندگیته عزیزم
_میدونم باباجون.بابا جون ،کیان عصر میرسه ،پدرجان شب مهمونی گرفته به من گفت شما و خانم جون رو دعوت کنم .البته گفت شما خودتون صاحب مجلسید و نیاز به دعوت ندارید
_حاج آقا لطف داره .من برم خونه تا دوساعت دیگه میایم باباجون .
_ممنونم بابایی ،منتظرتونم.فعلا خدانگهدار
_خدا حافظ باباجون.
تماس را قطع کردم و چشم دوختم به قاب عکس کیان
_کی این ساعت های جدایی تموم میشه آقای من .دلتنگتم بی معرفت
چشم از قاب گرفتم و به طبقه پایین رفتم.
نیم ساعتی گذشت که روهام و کمیل هم باهم از راه رسیدند.
طبق پیش بینی من روهام تا چشمش به زهرا افتاد ماتش برد.
زهرا هم با چهره گلگون سلامی داد و به آشپزخانه رفت.با حرص ضربه آرامی به روهام زدم
_به پا غرقی نشی داداشی.خجالت نمیکشی این جوری زل زدی به دختر مردم.
خندید و چیزی نگفت.
&ادامه دارد...