🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_هشت
#از_روزی_که_رفتی 🌻
_اصلا مسیح خودش بمونه و کارهاشو انجام بده، به من چه؟
رها خنده اش گرفت:
_اون اصلا مرخصی نداره که بیاد!
صدرا:پس چرا ارمیا داره میاد؟
رها: مرخصی آقا ارمیا هنوز تموم نشده.
صدرا: پس خودش بره انجام بده و بذاره من به زن و زندگیم برسم!
**********************
آیه سوار ماشینش شد. تنها کسی که کارهایش را انجام داده بود و حالابیکار بود تا برای خرید دارو برود او بود، تمام شب از فکر و خیال خوابش
نبرده بود و کارهایش را برای فرار از آنهمه فکر، تمام کرد و آفتاب طلوع کرد.
نگاهی به لیست خریدهایی که سید محمد داده بود کرد. به جز دارو مقداری غذای کنسروی و آب هم باید میخرید. دنده را جا زد و حرکت
کرد. تازه وارد خیابان اصلی شده بود و داشت سرعت میگرفت که ماشینی از پشت با حداکثر سرعت به ماشین او زد و کنترل خودرو دست آیه خارج شد. خیابان آن وقت صبح حسابی شلوغ بود و برخورد ماشین آیه با خودروهای دیگر صحنه ی دلخراشی ایجاد کرد. چشمان آیه داشت بسته میشد که صدای زنگ تلفن همراهش آمد و دیگر چیزی نفهمید.
*************************
ارمیا کلافه راه میرفت. تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود.
ِنگران بود و دلشوره داشت؛ می
خواست بگوید از فروشگاه وسایل صفری
سر خیابان، یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خراب شده بود. حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود.
بالاخره تماس وصل شد:
_چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻