🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_پنجاه
جان من!همسفرم! چه شده که بال گشودی؟ آیه ات را ندیدی؟ چرا نه تو مرا میبینی و نه سید مهدی مرا دید؟ چرا همه ی شما در نهایت خودخواهی شاپرک های زندگی ام میشوید و به محض دیدِن نور، پرکشیده و به آسمان میروید؟ ارمیای من!تو که مرد بودی! تو که مردانه قول دادی پای دخترکمان بمانی، پای احساست به من بمانی! مرد باش و مردانه بمان. سایه ی سرم باش. تو که سایه باشی، خورشیِد روزگار از پسِ من بر نمی آید... تو که سایه باشی، در اماِن احساست زندگی ام را میگذرانم. به سایه ات راضی ام مرد! فقط بمان!برای من. برای زینبم. برای ایلیایت. بمان آرزوهای زینب. بمان اسطوره ی ایلیا. بمان آراِم جانم...
صدای ارمیا آیه را از سخت ترین روز زندگی اش بیرون کشید: کجایی بانو؟ غرق شدی؟
آیه شربتش را سر کشید و وارد اتاق شد. همانطور که چادرش را از سرش برداشته و تا میکرد گفت: غرق اون روزا شدم.
ارمیا با لبخند همیشگی اش ابرویی بالا انداخت: کدوم روزا جانان؟
جانات بودن را دوست دارم. جاناِن تو بودن به جانم جان میدهد...
آیه: اون شب و تیراندازی! برای اولین بار صدای اسلحه رو از نزدیک میشنیدم.
ارمیا به سختی لبخندش را حفظ کرد: ترسناک بود؟
آیه: به این فکر میکنم که اگه مانعت نمیشدم تا جواز اسلحه بگیری، اینجوری نمیشد. چقدر گفتی و من نذاشتم. اون شب اگه اسلحه داشتی، اینجوری نمیشد. تو قهرمان تیراندازی بودی، رو دستت پیدا نمیشد!
ارمیا دست آیه را در دست گرفت: بهش فکر نکن! تقدیر این بود.
خداروشکر برای تو و زینبم اتفاقی نیفتاد!
آیه: من نگران بچه ها بودم که گفتم نگیری!خودت میدونی بچه ها چقدر بازیگوشن!میترسیدم بالایی سر خودشون بیارن!هر بار که میبینمت، عذاب
میکشم!وضع الانت تقصیر منه....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎
@yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻