🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ آیه ای که شکوه نداشت، گلایه نمیکرد، نق نمیزد، قهر نمیکرد. آیه ای که صبور بود، بردبار بود، عاقل بود، درایت داشت. آیه ای که قرار بود بار زندگی را روی دو ِش ارمیا بگذارد اما بارِ زندگی ارمیا را هم به دوش میکشید. آیه بود و درخواست های پی در پی مردم. پسر همسایه سرباز میشد، سراغ آیه می آمدند، خواهر زاده ی همسایه ی حاج علی در بازداشتگاه بود، به سراغ آیه می آمدند. بچه ی خواهر شوهر همکلاسی ایلیا میخواست دانشگاه افسری برود، سراغ آیه می آمدند. همه با ربط و بی ربط به سراغ آیه می آمدند. ارمیا به یاد داشت آن روز را که بعد از مدتها روز جمعه نهار را با هم میخورند. ایلیا دائم خود را به ارمیا میچسباند و میخواست سهم بیشتری از این بودنها را نصیب خود کند. زینب سادات اخم کرده و حرف نمیزد. ارمیا خطاب قرارش داد: زینب بابا تو فکره!چی شده شما حرف نمیزنی؟ زینب سادات پوزخندی زد: ایلیا که عین رادیو حرف میزنه. شما هم که سرتون شلوغه وقت ندارین! آیه به لحن حرف زدن زینب سادات اعتراض کرد: این چه طرز حرف زدن با پدرته زینب؟ زینب بر آشفت و از سر سفره بلند شد: پدر؟کدوم پدر؟ پدر من مرده ، این بابای ایلیاست نه من! چیزی در دِل ارمیا شکست. صدای شکستنش را آیه شنید: چی میگی زینب؟ ارمیا دست آیه را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد: چیزی نیست آیه جان. بذار ببینم چی شده دخترم ناراحته! زینب دوباره صدایش را بالا برد: دخترت؟ کدوم دختر؟ من دخترزنتم! دختر تو نیستم!بابای من، بابای خود خواِه من، رفت و نگفت روزی که زنم شوهر کنه، تکلیف بچم چی میشه! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻