🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_چهل_سه
#از_روزی_که_رفتی
زینب سادات: سلام.
مریم: سلام عزیزم. خوبی؟
زینب سادات: بله ممنون.
مریم: میدونم انتظار تماس منو نداشتی. اما باید باهات حرف میزدم.
زینب سادات: من واقعا نمیتونم با اخلاق و رفتار...
مریم میان حرفش آمد: برای این زنگ نزدم. زنگ زدم بگم تو کار درست رو انجام دادی. کاری که من انجام ندادم. فکر کردم میتونم شرایط رو
درست یا بهتر کنم اما نشد. هیچی بهتر نشد. هیچی درست نشد. من زندگیمو باختم. عمر من رفت و هیچ چیزی ارزش این باخت رو نداشت.
فکر کردم تصمیمم درسته. خیلی ها شاید با دیدن زندگی من، بگن کار درست رو انجام داد اما من میگم با کسی که احترام به زن رو بلد نیست،
نمیشه زندگی کرد. با کسی که من باشه و نیم من نشه، نمیشه زندگی کرد. تو کار درست رو انجام دادی. خوشحالم که تو قرار نیست بسوزی.
برای محمدصادق هم بهتره که زنی بگیره با شرایط خودش. زنی که فکر نکنه، اطاعت کنه. تو اینجوری نبودی. خوبه که تصمیم درست رو گرفتی.
تو دختر آیه ای! فرق تو با من اینه! ببخشید مزاحمت شدم. خوشبخت بشی، خداحافظ.
تماس قطع شد و زینب سادات هاج و واج باقی ماند...
*************
صدرا در واحد بالا را زد: احسان!خونه
ای؟احسان.
وارد خانه شد. قریب به یک سال بود که احسان ساکن این خانه بود.
صدایی از اتاق خواب شنید. به سمت اتاق رفت و احسان را ایستاده بر سجاده دید. لبخند زد و به تماشایش ایستاد. مثل آن روزها که رها را تماشا میکرد. آرام نماز میخواند. با تمام صبر و حوصله اش و صدرا با همه احساسات پدرانه اش تماشایش میکرد.
سلام نماز را که داد گفت: قبول باشه!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎
@yazainab314 ⇦🍃
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻