#یک_داستان_یک_پند
✍آهنگری در بین دو آبادی مغازۀ آهنگری داشت. رهگذران زیادی به مغازۀ او میآمدند و به بهانۀ در راه ماندن از او طلب طعام و گاهی پول میکردند. آهنگر را شاگردی بود که همیشه بر استاد خود ایراد میگرفت و میگفت: استاد! خیلی سادهای که سخن همه را باور داری!!! روزی در حالی که شاگرد سرش به کار دیگری گرم بود و آهنگر که چند آهن برای داس بریده بود؛ یکی از آنان را در کوره گرم کرد و داخل داسهای دیگر انداخت. شاگرد را صدا کرد و گفت: یکی از این ده داس را در کوره داغ کردهام، مراقب باش و با دست خود داسهای دیگر به من بده تا در کوره بگذارم.
شاگرد مغازه گفت: استاد نمیتوانم چنین کنم چون از کجا معلوم که همان داس داغ که در بین اینهاست دست مرا بسوزاند. استاد گفت: بدان چنانچه حرارت در این داس از چشم تو پنهان است و بسیار احتیاط میکنی در دست زدن به همه داسها، حقیقت نیاز و عدم نیاز کسانی هم که به من یکبار در عمرشان مسافر هستند و مراجعه میکنند پنهان است و شرط عقل است که احتیاط کنم مبادا نیازمندی را دست خالی رها کرده باشم و آخرت خویش را بسوزانم.
╔══∞🌷⃟🕊∞══╗
@alahomaajellevaliyekalfaraj
╚══∞🍁⃟💐∞══╝
بــہکانال امام زمان بپیونــدید👆🏻══