بی هوا زمین خورد!نمی توانست باور کند که جامانده،باور نمیکرد که فراموشش کرده اند،هنوز جوانه امید در دلش زنده بود!زیر لب روضه میخواند و بی صدا اشک میریخت...!اگر او میطلبید الان تا فلان عمود پیاده روی کرده بود،پاهایش از شدت پیاده روی تاول زده بودند و روی پتوی کهنه و نخ نمایی غرق خواب بود! اصلا این ها هیچ...!دلش پر میکشید برای چای روضه و سینه زنی های پرشور،برای چادر روی سر کشیدن و بلند بلند گریه کردن! اما مگر لیاقت داشت؟!دنیایش شده بود هییت های تک نفره وگریه های بی صدا،دخترک خسته بود و آشفته!خسته از جاماندن و آشفته از بی لیاقتی اش! هرجور که حساب میکرد،الان باید در مشایه قدم برمیداشت و چای عراقی مینوشید،هرجور مه حساب میکرد الان باید چادر خاکی اش را تا میکرد و چشم های خسته اش را مهمان اندکی استراحت! نمی دانست چطور شد که جاماند،لحظه شماری ها کرده بود برای این ایام،چشمانش را بست و خود را مهمان رویایی شیرین کرد،رویایی شیرین تر از عسل!در رویایش هم در مشایه قدم برداشت و هم یک دل سیر زیارت کرد،تا توانست چای عراقی خورد و در بین الحرمین بی امان اشک ریخت! به قلم؛ ز.نیازی