یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣️قسمت هفتم ✨دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود، و
❣️قسمت هشتم ✨مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت: بله. ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت. باورم نمی شد آن قدر بزرگ شده باشد. _علیک السلام دخترم! عجب قدّی کشیده ای! خدا حفظت کند! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم، سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید: مرد کوتوله شعبده بازی گفته اگر سکه ای بدهیم، شتری را توی شیشه می کند. 🍁پدربزرگ خندید. نگاه شرم آگین من و ریحانه لحظه ای به هم گره خورد. _این هم هاشم است، می بینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند! گاهی خیال می کنم پدرش این جا نشسته و کاغذ، سیاه می کند. با آن خدا بیامرز مو نمی زند. اگر یک ساعت نبینمش، دل تنگ می شوم! ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز می شود! او دلش می خواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند، ولی من نگذاشتم. دلم می خواست پیش خودم، کنار خودم باشد. این طوری خیالم راحت است. به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت: واقعا بچه ها زودتر از بوته کدو بزرگ می شوند. خدا برای شما نگهش دارد و سایه شما را از سر او و ما کوتاه نکند! پدربزرگ با دستمال ابریشمی، اشکش را پاک کرد. _بله راست گفتید. همان طور که سایه ها در غروب قد می کشند، این بچه ها هم زود بزرگ می شوند. بعد ازدواج می کنند و دنبال زندگی شان می روند. انگار ساعتی پیش بود که آن حلوا فروش دوره گرد، دست هاشم را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید و می آورد. ریحانه همراهشان می دوید و گریه می کرد. مردک آمد و گفت: این پسربچه به اندازه یک درهم از من حلوا گرفته و با خواهرش خورده. حالا که پولم را می خواهم، می گوید برو از ابونعیم بگیر. خیال می کرد هاشم و ریحانه از این بچه های بی سر و پا هستند که در عمرشان حلوا نخورده اند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9