#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت چهل و هفت
✨اسماعیل جواب می دهد: بله، فردا به حلّه باز می گردم. آن مرد می گوید: پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده ببینم.
🍁اسماعیل مایل نبوده که آن مرد به دمل پایش دست بزند. می ترسیده دوباره خون و چرک بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود. با این حال، تحت تاثیر هیبت آن مرد قرار می گیرد و پیش می رود. آن مرد، روی اسب خم می شود، دست راستش را روی شانه اسماعیل تکیه می دهد، دست دیگرش را روی زخم می گذارد و فشار می دهد.
اسماعیل اندکی احساس درد می کند. بعد آن مرد روی اسب راست می نشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده می گوید: رستگار شدی، اسماعیل! تعجب می کند اسم او را از کجا می دانند. پیرمرد می گوید: ایشان امام زمان تو هستند.
اسماعیل هیجان زده و خوشحال پیش می رود و پای امامش را می بوسد. آن حضرت اسب خود را به حرکت در می آورد. اسماعیل هم دوان دوان با آنها حرکت می کند. امام به او می فرماید: برگرد! اسماعیل که سر از پا نمی شناخته، می گوید: حالا که شما را دیده ام، رهایتان نمی کنم. امام می فرماید: مصلحت در آن است که برگردی.
اسماعیل باز می گوید: از شما جدا نمی شوم. در این موقع آن پیرمرد می گوید: اسماعیل! شرم نمی کنی؟ امام زمانت دو بار به تو دستور بازگشت دادند. اسماعیل به خود می آید و ناچار می ایستد. حضرت با اصحاب خود می روند و ناپدید می شوند.
اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود غمگین و متحیر بوده، ساعتی همان جا می نشیند و اشک می ریزد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9