#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو چهل
✨وقتی با شور و شعف از جا برخاستم، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید.
🍁چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم، اما هر چه گشتم ایشان را ندیدم. در خانه بسته بود.
ناامید و گریان برگشتم. در بسترم دراز کشیدم. فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید. گریه امانم را بریده بود. اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند. آنها بقیه را به آرامی بیدار کردند.
ریحانه گفت: من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آنکه خوابم ببرد، غمگین ترین دختر دنیا بودم و الان خودم را سعادتمندترین دختر روی زمین احساس می کنم. مادرم آرام تکانم داد و گفت: برخیز! حال پدرت بهتر شده و در بسترش نشسته. سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم. پدرم با زیبایی و سلامت کامل، به من لبخند زد و گفت: بر خودت مسلط باش! چیز غریبی نیست که امام زمانمان(عجل الله تعالی فرجه) به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند.
ریحانه رو کرد به من و ادامه داد: من هم مثل شما خیال می کردم این چیزها را در خواب می بینم.
همه خندیدیم. ام حباب گفت: من که هنوز خیال می کنم دارم خواب می بینم!
باز هم خندیدیم. به پدربزرگ گفتم: من از همه دیرتر بیدار شدم. کار خوبی نکردید.
صدای خنده شادمانه ما در اتاق می پیچید. اگر کسی ازبیرون، صدایمان را می شنید فکر می کرد بر جنازه ابوراجح ضجه می زنیم.
پدربزرگ گفت: می خواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم، ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.
ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت. معلوم بود قبل از بیدار شدن من، حمام کرده بود. او را که در آغوش کشیدم، عطر صابون خانه مان به دماغم خورد. روحانی گفت: چه روز فرخنده ای در پیش داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشییع جنازه ابوراجح می آیند و بعد با دیدن او خشک شان می زند. شیعیان شادی می کنند و دشمنان ما رو سیاه می شوند. خدا را به خاطر نعمت هایش شکر!
گریست و گفت: چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند، من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی مانندش را زیارت کنم؟!
طبیب به او گفت: باید خودمان را به این دلداری دهیم که نگاه مهربان امام، در وقت تشریف فرمایی، به ما هم افتاده.
روحانی گفت: ابونعیم! تو و خانه ات نزد ما بسیار گرامی هستید. چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) به خانه ات آمده اند؟!
پدربزرگ گفت: من این سعادت را مدیون نوه ام هاشم هستم.
ابوراجح به من گفت: تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم. فهمیدم برای چه به آنجا می روی. خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی. نتوانستم. بقیه ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد. همان اندازه که از شفایافتن خودم شادم، از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم. احساس سربلندی می کنم که می بینم آنچه درباره امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) برایت گفتم، با این کرامت آن حضرت، خودت به چشم می بینی.
از دیدن چهره زیبای ابوراجح، سیر نمی شدم.
او به نماز ایستاد. من به همراه پدربزرگ، کنار روحانی نشستیم تا پاره ای از احکام لازم را به ما یاد دهد. ریحانه به سراغ ام حباب رفت. من ترجیح می دادم آموزگارم ریحانه باشد. حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته، بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادتمندی که کنار پدرش ایستاده بوده، چه کسی است.
دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9