#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو چهل و شش
✨شرم در صورتش هویدا شد رویش را برگرداند و گفت: بیش از این نمی توانم در این مورد با کسی صحبت کنم.
🍁ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد. با آنچه گفت، انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد.
چاره ای نداشتم جز اینکه به خواست خدا، راضی باشم. دیگر با چه زبانی باید می گفت که آن جوان، من نیستم! وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، گفتم: سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمکتان کنم. پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آینده توست.
پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت سر تکان داد.
ریحانه گفت: حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده، شک ندارم بقیه اش هم با خواست خدا اتفاق می افتد.
پیرزن بقیه دوغ را سر کشید و گفت: هر کس در این مطبخ با برکت کار کند، مثل ام حباب، چاق و چله می شود.
پرسیدم: حالا که معلوم شده خوابتان، رویایی صادق است، چرا آن جوان را معرفی نمی کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...
حرفم را قطع کرد: راضی به زحمت شما نیستم. او خودش به سراغم می آید. برای همین خیالم راحت است.
_از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده اید؟
_خدا که می داند!
نمی دانستم چرا آن قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود. حالا که شیعه شده بودم، باز از ریحانه دور بودم. اگر او به دیگری علاقه داشت، کاری از دستم برنمی آمد.
_تقدیر این بود که پدرتان تا دَم مرگ پیش برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بیکار نماندیم. این افتخار را پیدا کردیم که در راه عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم. آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست می گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی برداریم.
پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سر رفته.
ریحانه گفت: حرف شما درست است. ولی فراموش نکنید یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمه دومش، یک سال دیگر طول نکشد؟ نباید میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان، با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر به او بگویم که چنین خوابی دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید: خواب دیده ای، خیر باشد! من دیگری را دوست دارم.
ام حباب نفس زنان آمد و گفت: کجایی هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.
ریحانه به ام حباب گفت: واقعا ابونعیم پیرمرد نازنینی است! من از همان کودکی به او علاقه داشتم.
از مطبخ که بیرون آمدم، ام حباب آهسته گفت: متوجه منظور ریحانه شدی؟
_دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟
_این که گفت ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم.
حوصله حرف هایش را نداشتم.
_نه.
_منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد!
گفتم: ساکت باش! او منتظر خواستگاری حماد است.
ام حباب وا رفت و گفت: مگر ممکن است؟
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9